-
دستت را به من بده
پنجشنبه 3 آبانماه سال 1397 10:17
اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن درخت با جنگل سخن میگوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو...
-
طهران
شنبه 23 دیماه سال 1396 21:09
#طهران آدما حرفای نگفته رو با چشم رو شیشه ها می نویسن اینو فقط من می دونم که هر بار پامو میذارم توو اتوبوس، صاف میام میشینم این ته، رو صندلی آخر، کنار شیشه... همیشه چند تا پونز دستمه آدما رو می چسبونم به صندلیا بعد میشینم و زل میزنم به چشماشون... حتی اونایی که سرشون توو گوشیاشونه، حتی اون چشمایی که بسته اس، حتی اون...
-
" کاشکی پاییز تموم نشه "
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1395 12:52
تو ذهن من خیلی چیزا می چرخه، صدای یه سوت ممتد از دور همیشه میشنوم. احساس میکنم دارم تموم میشم، نمیدونم چرا همیشه احساسم بهم درست میگه یا شاید خودم میخوام که درست بگه، نمی دونم خستم یا می ترسم، کاش میشد یه خورده حرف بزنم کسی حوصله ی حرفای منو نداره... سردمه ولی چرا خوابم نمیبره، چقد صدای چیک چیک آب تو مخمه.... یه لحظه...
-
بی قرار
شنبه 27 شهریورماه سال 1395 18:54
باز ای دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست جز باده ای که در قدح غمگسار توست ساقی به دست باش که این مست می پرست چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست سیری مباد سوخته ی تشنه کام را تا جرعه نوش چشمه ی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1395 19:42
تنهایی هیچ وقت تموم نمیشه چرا میشه . . . کی تموم میشه ؟ وقتی دیوونه بشی . . . ، وقتی دیوونه میشی دیگه تنها نیستی . . . پس تنهایی رو دوست ندارم . چرا ؟! چون دیوونه می شم ، دیوونه که بشی ، گوشات نمیشنوه ، چشات نمیبینه ، فقط حس خوب داری و این خوب نیست ، چون همیشه یکی هست که حستو ازت بگیره و خرابش کنه . . . ! ولی وقتی کسی...
-
عرصه ی قحطی زده . . .
چهارشنبه 16 دیماه سال 1394 18:42
همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست نپسندید که در لحظه شماری باشم همه ی درد من این است که می پندارم دگر ای دوست من ، دوست نداری باشم مرگ هم عرصه ی بایسته ایی از زندگی است کاش شایسته ی این خاکسپاری باشم . . . (( دکلمه استاد پرویز پرستویی ))
-
غربت شلوغ
چهارشنبه 16 دیماه سال 1394 18:35
گاه گاهی لبخندی بزن به این دنیا نه برای او بلکه برای خودت ، برای تمامی ستاره هایی که دورت جمع کرده ایی و برای تمامی نگاه های سرد . . . ه.ق
-
بازگشتی به طعم پاییز
شنبه 11 مهرماه سال 1394 15:39
بوی رسیدن میدهد پاییز. تمام رسیدنها این عطر عجیب را دارند. وقتی بویش به صورتت میخورد انگار در سینهات هزار پرستو با هم بال میزنند. روی پایت بند نمیشوی. باید از خانه بیرون بزنی تا پرستوهایت فرصت پر گرفتن داشته باشند. باید کوچه پس کوچهها را به شوقاش بدوی تا پرستوهایت آرام بگیرند. بوی سیب میدهد پاییز. و سیب یعنی...
-
خانه مرگ 10
شنبه 24 خردادماه سال 1393 16:41
سر میز شام استلا به حرف در آمد و با مادمازل دورانت اخت گرفته بود . مادمازل دورانت داستان زندگی دخترک مو طلایی را می دونست و سعی می کرد رفتار مردم روستا را با او سرزنش کنه ولی هر بار که رفتار مردم روستا را سرزنش می کرد در جوابش سکوت می شنوید . بعد از مدت ها استلا شام می خورد و بعد از تمام کردن غذایش از مادمازل دورانت...
-
بهاری بدون بودن
شنبه 24 اسفندماه سال 1392 13:54
یک سال گذشت با تمام وجود ! خیلی از دلا شکسته شد ، خیلی از نگاهها بسته شد ، خیلی ها از جاده های خلوت تنهایی گذر کردند ، خیلی از خانه ها کم نور بود و خیلی از دلواپسی هایمان ماند برای فردا . . . فردای که آغوشش را برای امروزم باز کرد تا با تمام وجود بگذرد بدون تو که بودنت بهاری می کرد لحظه های شکوفه های بهاری درونم را . ....
-
خانه مرگ 9
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1392 14:59
نانا به سرعت مانگو را زین کرد و مادمازل دورانت هم به او کمک کرد ، همچنان صدای دخترک به گوش می رسید ؛ تنهایش نگذار . . . دم رفتن نانا چشمانش را به مادمازل دورانت دوخت و با او به لحنی مضطرب خداحافظی کرد ، دورتر و دورتر شد تا در هوای مه آلود جنگل ناپدید شد . وقتی مادمازل دورانت از رفتن نانا مطمئن شد رویش را از جنگل...
-
خانه مرگ 8
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1392 11:44
دخترک چندین و چند بار آن تاریخ را با صدایی پر تنش و نگران زیر لب زمزمه می کرد ، به محض شنیدن سخنان دخترک ، آنتوان پاهایش سست شد و با حالتی نگران ، نگاهش را به نگاه نانا دوخت . چند لحظه ایی با نگاه با نانا حرف زد تا سرانجام نانا آهی کشید و سرش را پایین انداخت و به اتاق استلا رفت . نانا وحشت زده درِ اتاق استلا را کوبید...
-
گذشته
چهارشنبه 25 دیماه سال 1392 17:20
تن پوش خاطراتم را تکه تکه کردم تا به دریچه ی اعماق دلت رخنه کنم . نگاهت را به دلم وصله زدم تا هیچ گاه دیدگانم را پشت پنجره ایی به غیر آلوده نکنم . گرمای وجودت در دستان پینه بسته ات خاموش شد و عشق درونت سنگواره ایی شد از ماندن . . . هر روزی که گذشت تکرار نبودنت روحمان را خراشید و دلمان را آزرد ، تا کی رفتن و بغض . . ....
-
خانه مرگ 7
شنبه 4 آبانماه سال 1392 14:40
دو هفته از سخترین روزهای زندگی خانواده کوبیاشویلی می گذشت ولی هیچ بهبودی در رفتار و اعمال آنتوان پدید نیامده بود و تلاش های فراوان نانا هم هیچ اثری نداشت و آنتوان روز به روز فرسوده تر می شد . صبح روز چهاردهم دکتر برای معاینه آنتوان به خانه ی آنها آمد ولی با دیدن وضع او نگرانیش شدت گرفت . بعد از معاینه ی آنتوان ، دکتر...
-
خانه مرگ 6
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 10:09
فردای آن روز آنتوان پایش را از خانه بیرون نگذاشت و خانه بوی خفگی می داد ، دخترک موطلایی تمام شب را بیدار بود و هنگام طلوع خورشید از فرط خستگی خوابش برد . نانا که هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد آن روز حوصله ی نگاه های سرد آنتوان را نداشت و از اتاقش بیرون نیامد . تبرزن نمی خواست باور کند که دوست خودش را از دست داده...
-
رفتن . . .
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 11:53
روزی خواهم رفت با پای پیاده و دستانی خسته ، آری روزی خواهم رفت که تو در خوابی زمســـــــــتانی به سر می بری و دیدگانت پژمرده از ندیدنم می شود .
-
خانه مرگ 5
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 15:45
آنتوان که موضوع را یک مساله کوچک به حساب می آورد با غروری خواست به سراغ آن درخت رفت نیمه ی درخت را نزده بود که به طور کاملا اتفاقی درخت به سمت تبرزن خم شد در عرض چند ثانیه درخت به آن عظمت به زمین افتاد و از کنار آنتوان رد شد جوری که شاخ و برگهایش صورتش را خراشیدن ، حادثه ایی برای تبرزن جز خراش هایی سطحی اتفاق نیافتاد...
-
خانه مرگ 4
یکشنبه 2 تیرماه سال 1392 19:06
تبرزن احساس بدی داشت جوری که به شیروانی رفت ولی دخترک سارایوویی را آنجا ندید و سریع به آشپزخانه رفت ، نانا هم نبود ، با حالتی ناخوش و گرفته سری به باغچه کنار خانه زد ؛ دید نانا دخترک را نشانده در هوای باز و موهای طلایی اش را شانه می زند . حالتی که نانا و استلا آنروز داشتند آنتوان هیچ روز دیگه ایی ندیده بود . بدون...
-
خانه مرگ 3
شنبه 25 خردادماه سال 1392 13:01
حتی مردم ماجرای گاوهای آنتوان را هم به گردن استلا می اندازند از آنجایی که استلا نوزاد بود و احتیاج به شیر مادر داشت ، هیچ یک از دایه های روستا حاضر به شیر دادن به او نبودند و نانا مجبور می شد هر روز صبح به مدت 3 سال برای استلا از گاوهایشان شیر بدوشد ولی این تمام ماجرا نبود ، بعد از سه سال نانا می خواست ، استلا را از...
-
خانه مرگ 2
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 19:17
صبح روز شنبه پاک است همه برای دعا و اعتراف به کلیسا می رن . نانا لباس سفیدی تنش کرده و سر بند مخصوص خودش را هم به سرش می زند .آنتوان هم غیر از کت و شلوار قهوه ایی مجلسی اش چیز دیگری ندارد که بر تن کند . مثل همیشه نانا به آنتوان نق می زند ، احساس نمی کنی لباس هایت دیگر کهنه شده اند می خواهی از ریچاردز یک دست کت و شلوار...
-
دلیل
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 18:54
درود بر دوستان عزیز بعد از مدت ها توانستم بنویسم در اینجا . . .
-
خانه مرگ 1
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 10:05
در نزدیکی هایم صداهای خسته و رنجور استلا را می شنوم ، گویی ناله هایش تمامی ندارد ، چقدر درد تنهایی آزارش می دهد ، چقدر نگاههای سرد دیگران گلویش را دریده اند و چقدر نحیف شده استلا . . . ! بی خوابی امانش را بریده و جای چنگ هایی که گه گدار ناخن های کوچکش صورتش را نوازش می کنند به چشم می آید ، استلا خیلی وقته یه دل سیر...
-
بدون عنوان
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 12:27
همه نگاهم را برای تو آرام کرده بودم ، همه سکوتم را برای تو شکستم و تو ، و تو حلقم را دریدی بی هیچ منتی بی هیچ نگاهی به چشمانم که عکس تو بود . . . !
-
من ماندم
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 11:17
من ماندم و تکرار همیشگی ، من ماندم و احساس چروکیده و رخسار کم رنگ . من ماندم و سیگار و فکر و فکر و فکر و آشفتگی !
-
خانه مرگ
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 10:44
کوچه پس کوچه های شهر بارانیست و آلوده ، حتی استلا هم خوابیده . خونه محقر و کثیف است و بوی خون می دهد ، استلا هنوز خوابیده . . . ! صدای قدم های سنگین آنتوان روی کف پوش های شکسته ی خونه زیادی ست و هنوز صدای چیک چیک باران از سقف نم کشیده ی خونه درون سطلی که نانا گذاشته روی زمین می آید و سکوتی که بوی خون را خفه کرده به...
-
گذشت
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 09:57
گذشت بی هیچ بهانه ای ، گذشت بی هیچ دلخوشی ای ، گذشت و خطی کشید بر جانم ، و باز می رسد . . . !
-
نگاه خسته . . .
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 10:35
یه مدت ذهنم آشفتس و پر از پوچی . . . یه مدت دست و دلم به نوشتن نمیره و قلم گرفتن لای انگشتان بی روح و سردم ، خشک و نا آشناست . . . ! خودم از این تکرار بی پایان خسته ام و امیدم به سمت دیوار ترک خورده ی زیر زمین خانه باغ خیز بر داشته ! خیلی وقته چشمانم به نگاه خسته ات خیره نشده و به سراغم نیامده . . . دیر زمانیست صدای...
-
سکوت
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 12:43
فریادم ساکت است و نگاهم خسته و بارانی !! مرا فریاد نزن آهسته بیا زیرا سالهاست که خوابیدم !
-
زرد - قرمز - باران
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 18:46
سلام به گرمی باران . وقتی از پنجره به بیرون باران زده و ترک خورده می نگرم احساس بودن می کنم . وقتی باران می بارد گویی کسی از دور دست ها با صدایی آشنا بلند فریاد می زند که باش زیرا تو حس بودن منی . . . ! آری باران می بارد و من از پشت پنجره به آن نگاه می کنم ولی چه سود که تو خوابی و نمی دانی که شب ها نخوابیدن چه عذابی...
-
27 مرداد
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 18:58
چهار سالی می شه که دیگه خنده های بلند خواهر کوچیکه تو خونه نپیچیده و چهار سالی میشه که مامان قرص اعصاب می خوره و شبها همش کابوس می بینه و تا صبح یه خواب راحت نداره . . . ! چهار سالی می شه که خانوادمون غمگین تر و پژمرده تر شده و چهار سالی می شه که من اشکامو قایم می کنم تا مامانو آبجی کوچیکه نبینن و غصه نخورن ( آخه بهش...