خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 6

فردای آن روز آنتوان پایش را از خانه بیرون نگذاشت و خانه بوی خفگی می داد ، دخترک موطلایی تمام شب را بیدار بود و هنگام طلوع خورشید از فرط خستگی خوابش برد .

نانا که هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد آن روز حوصله ی نگاه های سرد آنتوان را نداشت و از اتاقش بیرون نیامد .

تبرزن نمی خواست باور کند که دوست خودش را از دست داده در حالی که می توانست با جدی گرفتن هشدار استلا مثل همیشه صبح با لویی به جنگل برود .

یک هفته از ماجرای مرگ لویی می گذشت ولی همچنان آنتوان پایش را به جنگل نمی گذاشت و هر روز صبح مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد تا اینکه نانا نگران حال او شد و از دکتر روستا خواست تا او را معالجه کند ، دکتر به محض دیدن وضع آنتوان قرص های آرام بخشی برای بهبود حالش تجویز کرد و از نانا خواست مرتب داروهایش را به خوردش دهد  و بعد از دو هفته گزارش حال تبرزن را به او بدهد . آنتوان در طول این مدت که لویی را از دست داد تمام موهای سرش سفید شد و افسردگی شدید گرفت به دلیل اینکه بیشتر خودش را مقصر این حادثه می دانست ، نانا هم که عاشقانه او را دوست داشت لحظه به لحظه در کنارش بود و برای بهبود حالش تمام تلاشش را می کرد .