خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 9


نانا به سرعت مانگو را زین کرد و مادمازل دورانت هم به او کمک کرد ، همچنان صدای دخترک به گوش می رسید ؛ 

تنهایش نگذار . . .

دم رفتن نانا چشمانش را به مادمازل دورانت دوخت و با او به لحنی مضطرب خداحافظی کرد ، دورتر و دورتر شد تا در هوای مه آلود جنگل ناپدید شد .

وقتی مادمازل دورانت از رفتن نانا مطمئن شد رویش را از جنگل برگرداند تا به خانه برود ولی ناگهان جیغی بلند کشید ، 

وقتی سرش را برگرداند دید استلا کنار او ایستاده ، مادمازل دورانت که از دیدن استلا شوکه شده بود با مهربانی و ملایمت از استلا خواست تا به خانه برود چون هوا بسیار سرد بود ، استلا با بغضی در گلویش به آغوش مادمازل دورانت پرید ، تا به حال استلا در آغوش هیچکس نرفته بود ولی آنروز معلوم نبود استلا چی شده بود که اینقدر به کسی نزدیک می شد .

مادمازل دورانت هم که استلا را دوست داشت ، آروم در گوشش گفت : (( من می دونم تو چی می گی ! ))

به محض شنیدن این حرف استلا سرش را آرام بالا آورد و به صورت مادمازل دورانت زل زد و با دیدن چشمان او بغضش را در گلویش خفه کرد .

باز مادمازل دورانت تکرار کرد بریم داخل استلا اینجا هوا سرده .

معلوم نشد تو اون لحظه استلا و مادمازل دورانت چه حرف هایی رو با نگاهشان به هم منتقل کردند .

شب آن روز فرا رسید و استلا طبق معمول همیشه در اتاقش پشت پنجره بود که مادمازل دورانت صدایش کرد تا برای شام به پایین برود .

نظرات 5 + ارسال نظر
مهتاب سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:37 http://raspinalady2.persianblog.ir/

ممنونم از حضورتون

آرامش خیال سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 19:55 http://arameshm92.blogfa.com

سلام دوست عزیز
وبلاگ و نوشته ها و داستان زیبایی دارید
حتما سر فرصت میام و داستانتونو از قسمت اولش می خونم .
ممنون که به کلبه ما سر زدید

سلام
لطف دارید

شهره سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 21:14 http://nafasam-ko.blogfa.com

سلام آقا همایون نوشته هاتون رو دوست دارم ممنون خبرم کردید...موفق باشید

سلام مرسی از شما .

شهره چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 20:16 http://baraye-man77.blogfa.com

سلام روز خوش

ببخشید چرا انقد دیر آپ میکنید ؟

هر چیزی دل و دماغ می خواهد .
در ضمن داستان خانه مرگ لحظه ایست و داستانی در حال نوشتن است قسمت 10 رو نوشتم ولی 11 هنوز در ذهنم چیزی نیامده تا دنباله داستان رو بنویسم .
مرسی از آمدنتان .

شهره شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 20:28 http://baraye-man77.blogfa.com

این تیکه رو خیلی دوست داشتم تا به حال استلا در آغوش هیچکس نرفته بود...چقد دلم براش سوخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد