سر میز شام استلا به حرف در آمد و با مادمازل دورانت اخت گرفته بود . مادمازل دورانت داستان زندگی دخترک مو طلایی را می دونست و سعی می کرد رفتار مردم روستا را با او سرزنش کنه ولی هر بار که رفتار مردم روستا را سرزنش می کرد در جوابش سکوت می شنوید .
بعد از مدت ها استلا شام می خورد و بعد از تمام کردن غذایش از مادمازل دورانت تشکر کرد و به آرامی میز شام را ترک کرد ، هنگام بالا رفتن از پله ها سرش را برگرداند و به مادمازل دورانت رو کرد و از او پرسید : (( تو چی رو می دونی )) ؟
پیر زن خنده ایی کرد و چندین بار سرش را تکان داد و به دخترک گفت : استلا از موقع خوابت گذشته فردا می بینمت .
ولی استلا همچنان روی پله ها خشکش زده بود و قصد بالا رفتن را نداشت ولی مادمازل دورانت به این موضوع اهمیتی نداد و به جمع کردن میز شام مشغول شد ،
باز استلا سوالش را تکرار کرد (( تو چی رو می دونی )) ؟
مادمازل دورانت ظرف ها را رها کرد و به سمت استلا رفت تا او را به اتاقش ببرد ، همچنان که از پله ها بالا می رفتند مادمازل دورانت نفس نفس می زد و تاریخ را از استلا پرسید :
امروز چندم بود ؟
استلا به سرعت پاسخ داد امروز 25 مارس .
مادمازل دورانت لبخندی زد و گفت فقط تا فردا وقت داریم . . .
با سلام وعرض خسته نباشید وبلاک قشنگ وخوبی دارید به وبلاک من هم یه سری بزنید مطمئنن پشیمون نمیشید مطالب خوبی گذاشتم فقط یه چیز نظر یادتون نره همینطور که من نظر دادم شما هم نظر بدبد تا بدونم نقاط ضعف وقوتم کدام هاست راستی من با تبادل لینک موافق هستم لینکم کنید با نام در سبک من بعد به من بگید که لینکتون کنم
آدرس وبلاک من: http://www.darsabkeman1.rozblog.com
سلام ..سبک نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم...کاش یه روزی بتونم به این زیبایی بنویسم ...میدونید دوباره میخوام داستانتون رو ازاول بخونم ...فقط امیدوارم این فردا زود برسه..
بابت کامنتتون ممنون خدا عزیزای رفته شما رو هم رحمت کنه مخصوصا حاج خانم عزیزتون...ماها مجبوریم به نبود عزیزانمون عادت کنیم چون چاره ای نداریم...
آقا همایون آپم و مثل همیشه منتظر نظرات مفیدتون هستم
خیلی ممنون ولی من که سبکی ندارم . . .
شما الانشم زیبا می نویسید .
البت خداوند عمر با عزت به حاج خانم ما بده بنده پدرم به ایزد پیوسته و صحبتی از عادت کردین ولی من بهش می گم عادت در کنار فراموشی نه فراموشی به معنای واحد نسیان بلکه روزمرگی . اگر این دو نعمت رو خداوند به انسان نمیداد الان معلوم نبود چه اتفاقاتی میافتاد .
آقا همایون کل داستان رو ازاول خوندم ومنتظر فردام ببینم چه اتفاقی می افته خواهشن زودتر بنویسید...ممنون
حتما
درود آقای همایون ...شرمنده خدا پدرتون رو رحمت کنه و حاج خانم رو براتون سالیان سال حفظ کنه میدونم قدرشو میدونید امالذت داشتن یه ثانیه اش رو هم از دست ندید بزرگترین نعمتن..
جناب همایون گرامی من به این نتیجه رسیدم تموم کسایی که مینویسن همه دردایی دارن که بانوشتن آروم میشن.میدونید من فکر میکنم تا درد نباشه قلم حرکت نمیکنه...
چه توی شعر و چه داستان برای من که اینطور بوده
...ممنون که سرزدید... موفق باشید
دقیقا همین طور هست دردی باید باشه که خواننده هم درک میکنه این موضوعو (( هر چه از دل برآید خوش آید ))
غم از چه دارم
حال که تو شادی بدون من
من از چی غمگینم
آرزویم شادیت بود
حال که به آرزویم رسیدم
چرا پس غمگینم
چرا اشک رهایم نمیکند
سلام
ممنون ک ب من سر زدی
اگ با تبادل لینک موافقی لینک کن..خبرم کن لینکت کنم
عشق هایت را مثل
کانال تلویزیون عوض می کنی
و افتخار می کنی،
که عشق برایت این چنین است !
و من می خندم …
به برنامه هایی که هیچکدام ،
ارزش دیدن ندارند
سلام آقای همایون
هنوز فردا نرسیده...منتظرم
سلام آقا همایون ...چند وقتی ازتون خبری نیست نگران شدم امیدوارم سلامت باشید
و بیست و ششم مارچ روز دیگری ست ...
اخر داستان چی میشه؟
سلام آقا همایون
خوب هستید؟ ممنون بهم سرزدید
غیبت تون طولانی بود امیدوارم که مشکلی پیش نیومده باشه وسلامت باشید
همیشه موفق باشید
زینب جان، شرمنده که بهای حسینی شدن ما بی حسین شدن تو بود
و شرمنده تر آنکه تو بی حسین شدی و ما حسینی نشدیم...
ممنون از حضور و نظرتون..
سلام ممنون که اومدین با تبادل لینک موافقین؟
خواهش میکنم حتما
لینک شدید با احترام