خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

27 مرداد

چهار سالی می شه که دیگه خنده های بلند خواهر کوچیکه تو خونه نپیچیده و چهار سالی میشه که مامان قرص اعصاب می خوره و شبها همش کابوس می بینه و تا صبح یه خواب راحت نداره . . . !

چهار سالی می شه که خانوادمون غمگین تر و پژمرده تر شده و چهار سالی می شه که من اشکامو قایم می کنم تا مامانو آبجی کوچیکه نبینن و غصه نخورن ( آخه بهش قول داده بودم ) آخه مثلاً تکیه گاهشون شدم نمی دونن که منم پایه هام خیلی شل شده و سریدم ، ولی جلوی اونا چیزی نشون نمی دم ولی مامان می دونه دارم رل بازی می کنم .

چهار سالی می شه که ریزش موهام شروع شده و تا دست می زنم حداقل 30 - 40 تا مو رو انگشتام می مونه . . . 

نگاه های مامان خیلی پیر شده و موهاش به زور رنگه که سفیداش معلوم نیست و اِلا همش سفید شده و دستو پاهاش هم خیلی درد می کنه ، بنده خدا هی دکتر عوض می کنه . مامان پیش همه جور دکتر میره از گوش پزشک و چشم پزشک و دندون پزشک گرفته تا دکتر ارتوپد و قلب و عروق و اعصاب ! سنی هم نداره بنده خدا ولی زود پیر شد و شکسته !

آبجی کوچیکه هم خیلی تنها شده و حساس از تو نگاهاش می تونم بفهمم چشاش با هام حرف میزنه آخه اونم اردیبهشتیه . . . 

احساس می کنم بهشون خیانت کردم ، احساس می کنم خیلی مدیونم بهشون . 

چشمام می سوزن از بس تو تنهایی و تاریکی اشک ریختن . . . 

آره پنجشنبه ها احساسم گرفته ست و خیلی دلم تنگ شده براش اونم چهار سالی میشه . . . !

از پنجشنبه تا شنبه سه روز در خانه ما

ساعت 6:30 صبح .

آلارم ساعتم زنگ میزنه . . . دینگ . . . دینگ . . . دینگ . . . رفته رو اعصابم خیلی وقته رو اعصابمه ، باید برم سر کار مثل همیشه . با هزار زور و زحمت بلاخره از جام بلند شدم خیلی خستم ، حوصله هم ندارم ولی باید برم وگرنه کسری حقوق می خورم . کتری مامان زودتر از من مثل همیشه بیدار شده و سوت میزنه ، بوی مامان هم میاد ، خوبه که عطرش بوی خوبی میده . مامان داره نماز می خونه با اون چادر سفید گل گلیش ، رکعت آخر نمازشه . بابا تو دستشویی داره ریش می زنه آخه بابا هر روز شیش تیغ می کنه و میره سر کار حالا مگه میاد بیرون . . . ! لباسمو دارم می پوشم که مامان میاد و میگه برات خورشت قیمه درست کردم خواستی بری یادت نره ، امروز بی ناهار بمونی . نمی دونم چرا مامان خسته ست ولی پر انرژیه ! تو راه همش به این فکر می کردم که فردا تولد برادرزادمه فردا شب داداشا و زنداداشا می یان خونمون و می خواییم یه جشن کوچولویه پاییزی زمستونی بگیریم آخه شب یلداست ، خوشحالم که خانواده همه دور هم جمع هستند . اَه رسیدم سر کار باید تا ساعت چهار آدمایه اینجا رو تحمل کنم که اصلاً ازشون خوشم نمیاد . ساعت چهار . باید برم خونه ولی تو مسیر باید خرید کنم برای فردا از میوه و کیک و شیرینی گرفته تا کادو برای هستی اسم برادرزادمه ! جلوی یه اسباب بازی فروشی رسیدم دیدم چه عروسکایه خوشگلی داره یهو دلم خواست یه دونه از اون خرسایه کرم رنگ یه متری رو براش بگیرم ولی نمی دونم خوشش میاد یا نه من که خوشم اومد . تو راهِ خونمونم دیگه ساعت 8:30 شب شده سر کوچمونم دیدم یه خانم مسن با چادر مشکی کلی بار خریده و داره به زور می کشه تا ببره خونشون از پشت چقدر شبیه مامان خودمه با خودم گفتم بذار یه ذره اذیتش کنم ، شروع کردم به سوت زدن هی مامانم زیر لب ورد می خوند و صلوات می فرستاد آخر سر بنده خدا عصبی شد و با ابروهای به هم پیچیده اومد که بگه مگه خودت خوار و م . . . نداری دید منم گفت : ای پدر صلواتی خدا ذلیلت نکنه بچه مگه مرض داری ؟! بعد زد زیر خنده و منم زودی اومدم دستشو خالی کردم حالا خودم کلی بار تو دستام بود ، نمی داد به زور گرفتم . مامان هی دعام می کرد . خدا خیرت بده پسر ، خوشحالم که مامان هست و شاده . شام و خوردم ولی شیکمم هنوز داره غر غر صدا می کنه یهو در اتاقمو زدن ، تق تقایه مامانه برام شیر کاکائو داغ با ساقه طلایی آورده دمش گرم آخه من خیلی ساقه طلایی دوست دارم ، مامان منو درک می کنه . مامان هیچی نمیگه ولی می تونم نگاهاشو بفهمم ، می خواست با چشماش باهام حرف بزنه . دلم طاقت نیاورد ! مامان چی شده ؟ هیچی . راستشو بگو . حوصلت گرفت سینک ظرفشویی آب میده یه نگاه بهش بنداز . چند وقته آب می ده ؟ یه دو هفته ایی میشه . چرا پس الآن میگی مامان جون ؟ آخه دیدم چند وقته کلافه ایی و حوصله نداری ! مامان با من خیلی راحته منم به دلش راه میرم . مامان یه جورایی هم خوشحاله و هم ناراحت . نه خوبم مامان بریم درستش کنم و بعد بخوابیم که فردا کلی کار داریم باید صبح زود بلند شیم . ساعت 7 صبح جمعه . یه روز جمعه هم خوابم نمیبره عجیبه که امروز آلارم ساعتم خودشو نکشت ! آخ منو باش خوب دیشب رو ساعت 9 کوکش کردم ، امروز من رفتم تو مخشو بهش رکب زدم ! مامان هست و داره قرآن می خونه ، سلام پسرم صبحت بخیر زود پاشودی ؟ سلام ؛ آره مامان . خوشم میاد صبحونه مامان همیشه به راهِ و کلی تنقلات خوشمزه تو سفرست ! بابا هم بلند شد و مستقیم میره دستشویی تا آبی بزنه به سر و صورتش و ریشاشو بزنه . روزایی که تعطیله و خونم خیلی می چسبه آخه مامان بهم کلی می رسه از تخم مرغ عسلی بعد صبحونش گرفته تا چایی قند پهلو و کیک یزدی های بعد ناهارش !

ساعت 4:20 هنوز داداشینا نیومدن دلم گرفت آخه عصر جمعه ها رو دوست ندارم اونم تو خونه 70 متری طبقه پنجممون . دینگ ، دینگ . . . ، چه عجب اومدن ! داش وسطیم با خانمش با یه دسته گل نرگس زرد اومدن تو . یه ربع نشسته بودیم که داش بزرگم با هستی و زنداداشم اومدن ، مامان خوشحاله ، خوبه که مامان شاده ! هستی کادوی منو خیلی دوست داره اسمشم گذاشت پشمالو و داره باهاش بازی می کنه . چه زود ساعت 9 شد !!! مامان میگه شامو بیارم ؟ داش وسطیمم بدتر از من شیکمو میگه بیار مامان . خوبه حالا سه تا قاچ بزرگ کیک لومبونده ! مامان بنده خدا خیلی زحمت کشیده ، بابا سیر ترشی خیلی دوست داره رفته از این سیر ترشی آماده ها بخره ، تا بابا نیاد غذا رو مامان نمی کشه ما دیگه به این اخلاق مامان عادت کردیم . مامان رو نمی کنه ولی خیلی بابا رو دوست داره تو هر شرایطی پاش موند و ترکش نکرد . شامو که خوردیم به داداشا گفتم یه آهنگ رنگی بذاریمو برقصیم ولی داش بزرگم ساز مخالف زد میگه ما می خواییم بریم هستی فردا صبح باید بره مدرسه ! من که می دونم داره خالی می بنده و دوست داره پیش ما باشه هستی بهانس !!! داش وسطیمم گفت پس ما هم میریم منم فردا باید برم سر کار ، همه چیو خراب کرد داش بزرگم . تا دم در بدرقشون کردم داش بزرگم نرفته بیرون دزدگیر ماشینشو می زنه منم آلرژی دارم به دزدگیرش صداش مثه این آدمایِ سرما خورده می مونه .

باز هم همه رفتن و من موندم و مامان و بابا و داش کوچیکه ایی که باهاش حرف نمی زنم ! حالا که اینجوری شد منم به مامان کمک میکنم تا ظرفا رو بشوریمو بعد برم بخوابم منم فردا باید برم سر کار تازه فردا شنبه هم هست ، از بچگی از شنبه ها خوشم نمیومده نمی دونم چرا ولی حس خوبی به شنبه ها ندارم ! مامان یهو دستمو گرفتو گفت راضیم ازت پسرم امروز بعد سالها طعم واقعیه خوشحالی رو چشیدم خیلی خوب بود ، دستت درد نکنه . خواهش می کنم مامان کاری نکردم من دیگه میرم بخوابم . برو پسرم شبت بخیر .

حالا مگه خوابم میبره امشب چرا اینجوریم ؟!

دینگ . . . دینگ . . . دینگ . . . !  اَه تازه خوابم برده بود ساکت شو دیگه ، بعد یه ربع صدای مامان رو دارم می شنوم ، پسرم بلند شو باید بری سر کار دیرت میشه ها بابا و داداشت رفتن پاشو تنبل خان . مامان می گه دیگه باید بیدار شم ، باشه مامان بیدار شدم مامان داره ذکر شنبه ها رو می گه و خیلی خیلی خوشحال و خندونه ، مامان با من کار نداری من دارم میرم ؟ واسا ببینم باز ناخناتو نگرفتی که پسرم ، مامان یادم رفت خوب عصری از سر کار بیام می گیرم ، پسرم مواظب داداش کوچیکت باش اون بچه ی خوبیه اینو گفت و رفت تو در رو بست . کاش ساختمونمون حداقل آسانسور داشت هر روز که می خوام برم سر کار با این پله ها مشکل دارم خیلی زیاده لعنتی . امروز با ماشینم می خوام برم حال ندارم سوار اتوبوس بشم ، تازه دیر هم شده کسری می خورم . ساعت 2:27 ظهر . هی دلم شور میزنه تا حالا اینجوری نشده بودم گوشیم زنگ خورد صداش داره از تو کیفم میاد ، بابامه ! سلام بابا . سلام پسرم . صدایِ بابا لرز داره . صبح من زود باید می رفتم پسرم خانم موحد بهم الان زنگ زد همسایمون ، گفت بعد رفتن تو مامانت هی صدات می زده که غذاتو بده بهت ولی تو صداشو نشنیدی از پله ها که میاد پایین یهو فشارش میره بالا و از دماغش خونریزی میکنه ، حیاط پر از خون شده . . . من . . . من دنبال لباس سیاهم می گردم نمی دونی کجاست ؟؟؟!!!

از اون روز به بعد خونمون بویِ سردی می ده و کسی نیست که از من زودتر از خواب بلند شه و بابا سالهاست که دیگه صبح زودا نیست و آخرین باری که دیدمش با ته ریش و لباس مشکی بود . از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت غذام یادم نرفت چون از بیرون سفارش میدم و مامانی نبود که تا دیر وقت بیدار بمونه و صلوات بفرسته تا من از سر کار بیامو و غذامو داغ کنه و درکم کنه و بهم بگه خسته نباشی پسرم . . .

تقدیم به همه اونایی که دیگه مامان باباهاشون نیستن !

      

ت ک ر ا ر

به نام خدا

باز هوایم ابریست و گرفته و پنجره ها بسته اند ، حس پنهانم رو بازی میکند و دستم را خوانده ! باز گلویم درد میکند و سرفه های طولانیم شروع شده و سیگاری که لایِ انگشتانِ سردم خشک شده به فیلتر قرمزش می رسد و نگاهش را به جیب و پاکت بعدی دوخته . . .  !

خانه تاریک است و سوزنم به آهنگ دماوند داریوش گیر کرده و لبم را به چای سردی که مزه اش تکراریست نزدیک میکنم ، اوه چای دیروز است ، من در دیروز جا مانده ام و در همان جا نشسته ام با چشمانی که می سوزد و قرمز شده . . . !

خانه سرد و پاییزیست و ابهام دارد و سکوتِ صدایِ رادیویی که رویش حسابی خاک گرفته و هر روز رویِ طاقچه کنار قاب عکس برایم لال بازی در می آورد تکراریست . . . !

آری دیروزم هم امروز است و فردایم آغشته از دیروز . . . 

خدا لحظه ی بودن ما در خواب است . . .

به نام خدا

سکوت سرتاسر پنجره ها را فرا گرفته و غم از کوچه پس کوچه ها عبور می کند . امید رو به تباهی رفته و دیدن احساس ندیدن می کند . کلام در بغض صدایم خفه شده و پندارم با پوچی محض مانوس شده .

خداوندا ترتیبی ده تا افکار گره خورده ام به بن بست تباهی نخورد و مسیر با تو بودن را به بی راهه و کژی نفروشم . از زندگی شکوه دارم ولی هیچ کاری نمیتوانم بکنم ، گندآب های شهر را نمیتوانم پاک کنم ، شلوغیه بی معنایِ شهر را نمیتوانم آرامش دهم ، خرابی ها را نمیتوانم آباد کنم با دستان خالی و بازوان خسته !

بی تابم و خسته ولی در هبوط ناامیدی هم امید به تو دارم و دستانم به سوی تو بالا می آیند ، زیرا فقط به تو ایمان دارم . 

بوسیدن خدا

به نام خدا

 

سلام بر امید  . . .

دوست دارم برایت بنویسم زیرا در این الآن به آرامش می رسم ، زیرا نامت آنقدر بزرگ هست که کوچکی بغض های نوشته های من در آن غرق شود .

آری دستانم به سوی تو بالا می رود و تنهاییم با تو پر می شود . خداوندا خواب در چشمانم حلقه زده ، دوست دارم با لالایی تو به خواب بروم و در خواب باز تو را ببینم .

امروز بیشتر از دیروز به وجودت نیاز دارم ، پیش از این دستهای خالی و گره خورده ام را تو گرفتی و بالا کشیدی و تو بودی که شدن را برایم معنا کردی و تو بودی که در تنهاییم شوق زنده بودن را شکوفا کردی . آری برای با تو بودن باید از بودن گذشت و برای معنای امید باید از خستگی گذشت .

کاش دست های نداشته ات را به روی سرم می کشیدی و نوازشم می کردی البته شکل نوازشت را دیده ام .

نمی دانم حس عجیبی دارم ، حس شدن ، حس بوسیدن تو ، حس . . . !

خداوندا آرامش را دوست دارم زیرا برترین نعمت است و به طور نسبی همه از این نعمت بهره مندیم .

آرامش را می توان در چهره ی جنگل دید ، آرامش را می توان در چشم های کودک شیرخواره دید ، آرامش را می توان در دستهای پدران کارگر دید ، می توان در سه کلمه دید (( ع    ش    ق )) ، می توان در شعله های آتش دید ، آرامش را می توان در شوق وصال و علاج درد دید و می توان آرامش را در تو دید . . . !

خدایا چرا دوستت دارم ؟ خدایا چرا به تو امید دارم ؟ چرا به تو نیاز دارم ؟ و چراهای دیگر !  همه ی این چراها را برای خودم با یک پاسخ جواب دادم ، زیرا تو خدایی و خالق .

نوشتن برای تو را دوست دارم زیرا بی مجال و بی منت می توانم دست به قلم شوم زیرا می دانم که تو نوشته های مرا می خوانی ، زیرا می دانم تو ما را دوست داری .

خدایا معنای سکوت در دنیای ما خفه شدن است ، معنای دانستن نباید دانستن است ، معنای زندگی زنده بودن است ، معنای آینه ندیدن است ، معنای آزادی بند است و معنای مرگ هراس است .

خدایا در این روزگار پست ، انسانیت مرده ، دروغ خوب است ، کثیفی زیباست ، گوسفندان گرگ اند ، آب آتش است ، بدی قشنگ است ، کمک کردن بی معناست ، ایمان رفتن با ریا به حج است و خدا نماز در مسجد است .

خدا برای همه است . . .

چشمانت را ببند تا خدا را زودتر ببینی . . .