خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

طهران


#طهران


آدما حرفای نگفته رو با چشم رو شیشه ها می نویسن

اینو فقط من می دونم که هر بار پامو میذارم توو اتوبوس، صاف میام میشینم این ته، رو صندلی آخر، کنار شیشه...

همیشه چند تا پونز دستمه

آدما رو می چسبونم به صندلیا

بعد میشینم و زل میزنم به چشماشون...

حتی اونایی که سرشون توو گوشیاشونه، حتی اون چشمایی که بسته اس، حتی اون مردمکا با نقابای رنگی...

چشماشون حال این شهره

خاکستری، قهوه ای تیره، عسلی، سبز، آبی آسمونی...


یه وقتایی توو چشماشون نفس کشیدن سخت میشه...

یه وقتایی توو راه بندون این چشما میرسی به هزارتا بن بست، به هزارتا راه در رو...

پشت یخبندون بعضی چشما میشه هزارتا خاطره، ها کرد...

همیشه یه دستمال توو جیبمه

همیشه یکی رفته...

تا حالا توو نمِ چشمایِ کسی خیس خوردی؟


یه بار توو چشم یکیشون یه ساز دیدم وسط یه میدون بزرگ، دور تا دور آدم، آسمون شده بود یه بلندگوی بزرگ، مردم با آهنگ میخوندن، پا می کوبیدن، دست میزدن...


بعضی چشما دو تا دستن، بُلندت می کنن، خاکِ رو زانوهاتو می تکونن، لب میشن لبخند میزنن، قند توو دلِ آدم آب می کنن...

تا حالا توو چشمای کسی حمومِ آفتاب گرفتی...؟ نگم برات...! 


گاهی وقتا شل میشه این پونز 

بس که اون آدمه وول میخوره

من عاشق اینایی ام که چشماشون دو دو میزنه

توو فکر ساختنن، خوردن به خِنِسی اما هر روز، به هر جون کندنی هست یه آجر اضافه می کنن، یه ردیف بالا میرن...


گاهی وقتا توو چشم بعضیاشون خوابم میگیره بس که ماتن... هر چی دست جلوشون تکون بدی تکون نمیخورن، هر بلایی سرشون بیاد حرف نمیزنن...


خیلی وقته ماشین حسابو گذاشتم کنار... انقدر که چرتکه انداختنه چشمایی رو دیدم که یه هفته ی آخر ماهو صفر شدن...

تا حالا توو چشم یکی کم آوردی؟

تا حالا توو چشم یکی شرمنده شدی؟

تا حالا توو چشم یکی حسرت قورت دادی؟


یه بار یکی گفت: " آقا میشه فوت کنی توو این چشمم؟ "

فوت کردم... چند بار پلک زد، دور و برشو نگا کرد و گفت: " آخیش... حالا شد... نمیشه که همه بد باشن که "


چرا توو اتوبوس کیسه ی تهوع نمیذارن...؟

که به جای نگا کردن به چشمایی که به جای چشمات به پایین تنه ات زل میزنن، سرتو بکُنی تووش...!


این دستفروشی که هر روز سر یه ایستگاه مشخص سوار میشه چرا سُفره می فروشه؟

مگه نمی دونه که  آدما دیگه خیلی وقته که باهم سر یه سفره نمیشینن...!


انقدر که توو بعضی چشما می تونی لم بدی، پاتو دراز کنی، توو بعضی دیگه بدجور معذبی؛

عینِ وقتایی که از این پایینِ شهر هر چی رو به بالا میری همه چی شیک تر میشه...


بعضیا توو چشماشون یه گلخونه دارن وقتی نگات می کنن بو گل میزنه زیر بینی ت... ولی کَمَن... تو این شهر گلخونه کمه... اینو تازه فهمیدم


خیلی وقته تو رو پونز نکردم به صندلی...

دل و دماغشو ندارم... چی دارم بهت بگم... حرفای تکراری... 

من توو چشمای تو، سه تا ایستگاهو تلوتلو خوردم

یادته...؟ یه پیرمردِ آوازخون، دم گرفته بود " مرا ببوس... "

تو جا خالی دادی، من پرت شدم وسط جمعیت...

ایستگاهِ بعد پیرمرده موقع پیاده شدن رو به رفتنِ تو گفت: " من دلم واسه طهران با ط دسته دار تنگه ! "

شنیدی...؟ نشنیدی...


اما فردا صبح که پاتو بذاری توو این اتوبوس و صاف بری بشینی اون ته، رو صندلی اخر، کنار شیشه

میخوام بهت اون درختِ کنار خیابونو نشون بدم

میخوام اون جوونه رو، رو شاخه شکسته اش خوووب نگا کنی...


می دونی، من هیچوقت اون ته، رو صندلی آخر ننشستم

اون قسمت مخصوص خانوما بود

مارو جدا کرده بودن

مارو خیلی وقت بود که از هم جدا کرده بودن...


فردا که آوازخونِ دوره گرد دوباره بیاد و بخونه: "مرا ببوس " بیا دیگه جا خالی ندیم


#پریسا_زابلی_پور

نظرات 1 + ارسال نظر
1111 شنبه 23 دی‌ماه سال 1396 ساعت 22:13 http://mesile65.blogfa.com/

سلام بزرگوار خوبی سلامتی

هنوز فعالیت داری تو عرصه وبلاگ نویسی
خدا قوت
من فعالیتم انتقال دادم به اینستاگرام

بهترینها را برا تون آرزو میکنم
خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد