خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 7

دو هفته از سخترین روزهای زندگی خانواده کوبیاشویلی می گذشت ولی هیچ بهبودی در رفتار و اعمال آنتوان پدید نیامده بود و تلاش های فراوان نانا هم هیچ اثری نداشت و آنتوان روز به روز فرسوده تر می شد .

صبح روز چهاردهم دکتر برای معاینه آنتوان به خانه ی آنها آمد ولی با دیدن وضع او نگرانیش شدت گرفت . بعد از معاینه ی آنتوان ، دکتر از نانا خواست تا به بیرون خانه بروند تا مساله مهمی را با او در میان بگذارد . دکتر که می دانست حال تبرزن روز به روز بدتر خواهد شد به نانا پیشنهاد کرد برای بدست آوردن سلامتیش او را به کلینیک شهر منتقل کند تا در آنجا بستری شود .

نانا که ته دلش راضی به این کار نبود با اصرار دکتر رو به رو شد و ناچار تن به این خواسته داد ، نانا تحمل دوری آنتوان را هیچ وقت نداشته چون عاشقانه او را می پرستد .

فردای آن روز  نانا از تنها دوست صمیمی اش مادمازل دورانت خواهش کرد تا چند روزی پیش استلا بماند تا او با آنتوان به شهر برود . مادمازل دورانت تنها شخصی بود که در روستا ، استلا را دوست داشت و تمام حرفهای مردم روستا راجع به استلا را خرافاتی بیش نمی دانست ، درخواست نانا را قبول کرد و به خانه ی آنها آمد . خانم دورانت آن طرف رودخانه مقدس در خانه ای مجلل سکونت داشت و هیچ گاه ازدواج نکرده بود . هنگام رفتن دوباره سرفه های شدید آنتوان شروع شد .

 این بار صدای دخترک مو طلایی از شیروانی می آمد ، 27 مارس ، 27 مارس . . .    .