خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 8

دخترک چندین و چند بار آن تاریخ را با صدایی پر تنش و نگران زیر لب زمزمه می کرد ، به محض شنیدن سخنان دخترک ، آنتوان پاهایش سست شد و با حالتی نگران ، نگاهش را به نگاه نانا دوخت .

چند لحظه ایی با نگاه با نانا حرف زد تا سرانجام نانا آهی کشید و سرش را پایین انداخت و به اتاق استلا رفت .

نانا وحشت زده درِ اتاق استلا را کوبید تا در را باز کند ولی دخترک بی توجه به نانا مدام تاریخ را تکرار می کرد ، 27 مارس . . .

27 مارس تنهاش نذار . . . تنهاش نذار . . .   .

مادمازل دورانت هم یکی یکی پله ها را به سمت شیروانی بالا می آمد تا به باز کردن در به نانا کمک کند . چندین و چند بار نانا و خانم دورانت به در ضربه زدند تا بالاخره در را باز کردند ، به محض وارد شدن به اتاق استلا ، او را کنار تخت مشکی رنگ کهنه اش دیدند که داشت با موهای طلایی اش بازی می کرد و به پنجره ی رو به رویش زل زده بود . استلا با دیدن مادمازل دورانت اشاره به تقویم روی دیوارش کرد و تاریخ 27 مارس که 2 روز دیگه می شد رو کرد و باز بلند فریاد زد تنهایش نذار . . .    .

نانا شتاب زده به پایین دوید تا مانع رفتن آنتوان شود ولی دیر رسیده بود ، آنتوان به همراه دکتر به شهر رفته بودند ، هر چه او را صدا زد در جوابش پاسخی نمی آمد جزء صدای هوهوی باد که در خانه سرگردان بود . نانا فوراً به اصطبل رفت تا مانگو اسب مورد علاقه ی آنتوان را برای رفتن به شهر آماده کند تا خودش را به او برساند تا آنتوان تنها نباشد ، زیرا یکبار حرف دخترک را جدی نگرفتند و عواقب بدی برای آنها به بار آمد .