یک سال گذشت با تمام وجود !
خیلی از دلا شکسته شد ، خیلی از نگاهها بسته شد ، خیلی ها از جاده های خلوت تنهایی گذر کردند ، خیلی از خانه ها کم نور بود و خیلی از دلواپسی هایمان ماند برای فردا . . .
فردای که آغوشش را برای امروزم باز کرد تا با تمام وجود بگذرد بدون تو که بودنت بهاری می کرد لحظه های شکوفه های بهاری درونم را . . . بوی نم باران بهاری ام خانه ام را پر کرد .
دلم را دوختم به ابر بالای سرم ، نمیدانم تا کجا می کشدم ولی هر جا که باشد آنجا بهار توست . . .
بهار بی وزنی و بهار جاودانم . . .
سالهاست به نبودنت در کنار سفره هفت سین حاج خانم عادت کردیم . . .
سالهاست به عیدی ندادن هایت عادت کردیم . . .
و سالهاست که رفتی !
پیشاپیش سال جدید همایون باد
آرزویم این است برای همه (( هرچه می خواهید از او آنی به شما برسد ))
نانا به سرعت مانگو را زین کرد و مادمازل دورانت هم به او کمک کرد ، همچنان صدای دخترک به گوش می رسید ؛
تنهایش نگذار . . .
دم رفتن نانا چشمانش را به مادمازل دورانت دوخت و با او به لحنی مضطرب خداحافظی کرد ، دورتر و دورتر شد تا در هوای مه آلود جنگل ناپدید شد .
وقتی مادمازل دورانت از رفتن نانا مطمئن شد رویش را از جنگل برگرداند تا به خانه برود ولی ناگهان جیغی بلند کشید ،
وقتی سرش را برگرداند دید استلا کنار او ایستاده ، مادمازل دورانت که از دیدن استلا شوکه شده بود با مهربانی و ملایمت از استلا خواست تا به خانه برود چون هوا بسیار سرد بود ، استلا با بغضی در گلویش به آغوش مادمازل دورانت پرید ، تا به حال استلا در آغوش هیچکس نرفته بود ولی آنروز معلوم نبود استلا چی شده بود که اینقدر به کسی نزدیک می شد .
مادمازل دورانت هم که استلا را دوست داشت ، آروم در گوشش گفت : (( من می دونم تو چی می گی ! ))
به محض شنیدن این حرف استلا سرش را آرام بالا آورد و به صورت مادمازل دورانت زل زد و با دیدن چشمان او بغضش را در گلویش خفه کرد .
باز مادمازل دورانت تکرار کرد بریم داخل استلا اینجا هوا سرده .
معلوم نشد تو اون لحظه استلا و مادمازل دورانت چه حرف هایی رو با نگاهشان به هم منتقل کردند .
شب آن روز فرا رسید و استلا طبق معمول همیشه در اتاقش پشت پنجره بود که مادمازل دورانت صدایش کرد تا برای شام به پایین برود .