خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 1

در نزدیکی هایم صداهای خسته و رنجور استلا را می شنوم ، گویی ناله هایش تمامی ندارد ، چقدر درد تنهایی آزارش می دهد ، چقدر نگاههای سرد دیگران گلویش را دریده اند و چقدر نحیف شده استلا . . . ! بی خوابی امانش را بریده و جای چنگ هایی که گه گدار ناخن های کوچکش صورتش را نوازش می کنند به چشم می آید ، استلا خیلی وقته یه دل سیر نخندیده و صدای خنده هایش در خانه ی سرد و تاریک خفه شده . . . ! وای چه سکوتی حکم فرماست ، آرامش به دنبال ندارد بلکه تشویش و اضطراب را به دنبال خود می کشد و همه چیز خاکستریست  . . . !

نانا مثل همیشه در آشپزخانه مشغول تهیه ی غذا برای آنتوان است تا وقتی از جنگل آمد نگاههایش همه جا را آتش نزند .

آنتوان مرد قوی و یک تبرزن قهاری است ، او درختان زیادی را از ریشه زده . هر شب که می آید دو دستش سطل های آب است زیرا نانا قدرت کافی برای انجام چنین کارهای سختی را ندارد ، نانا به زور راه می رود آخه معلولِ ، یکی از پاهاش لنگ می زنه تازگی ها هم سرفه های زیادی می کنه و همش خون بالا میاره . 

نانا عاشقانه آنتوان را دوست دارد چون اونوقتی که جوانتر بود وقتی برای چیدن تمشک به جنگل میره یه گرگ بهش حمله می کنه و استخوان پای چپش را خورد می کنه ، همیشه می گه اگه تو اون لحظه مرد قدرتمندی که سریع خودش رو رسوند به اون صحنه نمی رسید من سالها پیش چشمانم را از این دنیا بسته بودم و همیشه اون مرد قهرمان زندگیم بوده . آنتوان مرد خوبی ســـــــــــت ولی کمی عصبی ســــــــــت و من او را درک می کنم ، همیشه وقتی این داستان رو تعریف می کنه بغض گلویش را می گیرد . . . ! شبــــــها استلا از پنجره به آمدن آنتوان زل می زنه و وقتی سر و کله آنتوان پیدا میشه ناله های استلا هم قطع میشه .

بدون عنوان

 همه نگاهم را برای تو آرام کرده بودم ، همه سکوتم را برای تو شکستم و تو ، و تو حلقم را دریدی بی هیچ منتی بی هیچ نگاهی به چشمانم که عکس تو بود . . . !

من ماندم

 من ماندم و تکرار همیشگی ، من ماندم و احساس چروکیده و رخسار کم رنگ .

 من ماندم و سیگار و فکر و فکر و فکر و آشفتگی !