خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 10

سر میز شام استلا به حرف در آمد و با مادمازل دورانت اخت گرفته بود . مادمازل دورانت داستان زندگی دخترک مو طلایی را می دونست و سعی می کرد رفتار مردم روستا را با او سرزنش کنه ولی هر بار که رفتار مردم روستا را سرزنش می کرد در جوابش سکوت می شنوید .

بعد از مدت ها استلا شام می خورد و بعد از تمام کردن غذایش از مادمازل دورانت تشکر کرد و به آرامی میز شام را ترک کرد ، هنگام بالا رفتن از پله ها سرش را برگرداند و به مادمازل دورانت رو کرد و از او پرسید : (( تو چی رو می دونی )) ؟

پیر زن خنده ایی کرد و چندین بار سرش را تکان داد و به دخترک گفت : استلا از موقع خوابت گذشته فردا می بینمت .

ولی استلا همچنان روی پله ها خشکش زده بود و قصد بالا رفتن را نداشت ولی مادمازل دورانت به این موضوع اهمیتی نداد و به جمع کردن میز شام مشغول شد ،

 باز استلا سوالش را تکرار کرد (( تو چی رو می دونی )) ؟

مادمازل دورانت ظرف ها را رها کرد و به سمت استلا رفت تا او را به اتاقش ببرد ، همچنان که از پله ها بالا می رفتند مادمازل دورانت نفس نفس می زد و تاریخ را از استلا پرسید :

امروز چندم بود ؟

استلا به سرعت پاسخ داد امروز 25 مارس .

مادمازل دورانت لبخندی زد و گفت فقط تا فردا وقت داریم . . .