خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

از پنجشنبه تا شنبه سه روز در خانه ما

ساعت 6:30 صبح .

آلارم ساعتم زنگ میزنه . . . دینگ . . . دینگ . . . دینگ . . . رفته رو اعصابم خیلی وقته رو اعصابمه ، باید برم سر کار مثل همیشه . با هزار زور و زحمت بلاخره از جام بلند شدم خیلی خستم ، حوصله هم ندارم ولی باید برم وگرنه کسری حقوق می خورم . کتری مامان زودتر از من مثل همیشه بیدار شده و سوت میزنه ، بوی مامان هم میاد ، خوبه که عطرش بوی خوبی میده . مامان داره نماز می خونه با اون چادر سفید گل گلیش ، رکعت آخر نمازشه . بابا تو دستشویی داره ریش می زنه آخه بابا هر روز شیش تیغ می کنه و میره سر کار حالا مگه میاد بیرون . . . ! لباسمو دارم می پوشم که مامان میاد و میگه برات خورشت قیمه درست کردم خواستی بری یادت نره ، امروز بی ناهار بمونی . نمی دونم چرا مامان خسته ست ولی پر انرژیه ! تو راه همش به این فکر می کردم که فردا تولد برادرزادمه فردا شب داداشا و زنداداشا می یان خونمون و می خواییم یه جشن کوچولویه پاییزی زمستونی بگیریم آخه شب یلداست ، خوشحالم که خانواده همه دور هم جمع هستند . اَه رسیدم سر کار باید تا ساعت چهار آدمایه اینجا رو تحمل کنم که اصلاً ازشون خوشم نمیاد . ساعت چهار . باید برم خونه ولی تو مسیر باید خرید کنم برای فردا از میوه و کیک و شیرینی گرفته تا کادو برای هستی اسم برادرزادمه ! جلوی یه اسباب بازی فروشی رسیدم دیدم چه عروسکایه خوشگلی داره یهو دلم خواست یه دونه از اون خرسایه کرم رنگ یه متری رو براش بگیرم ولی نمی دونم خوشش میاد یا نه من که خوشم اومد . تو راهِ خونمونم دیگه ساعت 8:30 شب شده سر کوچمونم دیدم یه خانم مسن با چادر مشکی کلی بار خریده و داره به زور می کشه تا ببره خونشون از پشت چقدر شبیه مامان خودمه با خودم گفتم بذار یه ذره اذیتش کنم ، شروع کردم به سوت زدن هی مامانم زیر لب ورد می خوند و صلوات می فرستاد آخر سر بنده خدا عصبی شد و با ابروهای به هم پیچیده اومد که بگه مگه خودت خوار و م . . . نداری دید منم گفت : ای پدر صلواتی خدا ذلیلت نکنه بچه مگه مرض داری ؟! بعد زد زیر خنده و منم زودی اومدم دستشو خالی کردم حالا خودم کلی بار تو دستام بود ، نمی داد به زور گرفتم . مامان هی دعام می کرد . خدا خیرت بده پسر ، خوشحالم که مامان هست و شاده . شام و خوردم ولی شیکمم هنوز داره غر غر صدا می کنه یهو در اتاقمو زدن ، تق تقایه مامانه برام شیر کاکائو داغ با ساقه طلایی آورده دمش گرم آخه من خیلی ساقه طلایی دوست دارم ، مامان منو درک می کنه . مامان هیچی نمیگه ولی می تونم نگاهاشو بفهمم ، می خواست با چشماش باهام حرف بزنه . دلم طاقت نیاورد ! مامان چی شده ؟ هیچی . راستشو بگو . حوصلت گرفت سینک ظرفشویی آب میده یه نگاه بهش بنداز . چند وقته آب می ده ؟ یه دو هفته ایی میشه . چرا پس الآن میگی مامان جون ؟ آخه دیدم چند وقته کلافه ایی و حوصله نداری ! مامان با من خیلی راحته منم به دلش راه میرم . مامان یه جورایی هم خوشحاله و هم ناراحت . نه خوبم مامان بریم درستش کنم و بعد بخوابیم که فردا کلی کار داریم باید صبح زود بلند شیم . ساعت 7 صبح جمعه . یه روز جمعه هم خوابم نمیبره عجیبه که امروز آلارم ساعتم خودشو نکشت ! آخ منو باش خوب دیشب رو ساعت 9 کوکش کردم ، امروز من رفتم تو مخشو بهش رکب زدم ! مامان هست و داره قرآن می خونه ، سلام پسرم صبحت بخیر زود پاشودی ؟ سلام ؛ آره مامان . خوشم میاد صبحونه مامان همیشه به راهِ و کلی تنقلات خوشمزه تو سفرست ! بابا هم بلند شد و مستقیم میره دستشویی تا آبی بزنه به سر و صورتش و ریشاشو بزنه . روزایی که تعطیله و خونم خیلی می چسبه آخه مامان بهم کلی می رسه از تخم مرغ عسلی بعد صبحونش گرفته تا چایی قند پهلو و کیک یزدی های بعد ناهارش !

ساعت 4:20 هنوز داداشینا نیومدن دلم گرفت آخه عصر جمعه ها رو دوست ندارم اونم تو خونه 70 متری طبقه پنجممون . دینگ ، دینگ . . . ، چه عجب اومدن ! داش وسطیم با خانمش با یه دسته گل نرگس زرد اومدن تو . یه ربع نشسته بودیم که داش بزرگم با هستی و زنداداشم اومدن ، مامان خوشحاله ، خوبه که مامان شاده ! هستی کادوی منو خیلی دوست داره اسمشم گذاشت پشمالو و داره باهاش بازی می کنه . چه زود ساعت 9 شد !!! مامان میگه شامو بیارم ؟ داش وسطیمم بدتر از من شیکمو میگه بیار مامان . خوبه حالا سه تا قاچ بزرگ کیک لومبونده ! مامان بنده خدا خیلی زحمت کشیده ، بابا سیر ترشی خیلی دوست داره رفته از این سیر ترشی آماده ها بخره ، تا بابا نیاد غذا رو مامان نمی کشه ما دیگه به این اخلاق مامان عادت کردیم . مامان رو نمی کنه ولی خیلی بابا رو دوست داره تو هر شرایطی پاش موند و ترکش نکرد . شامو که خوردیم به داداشا گفتم یه آهنگ رنگی بذاریمو برقصیم ولی داش بزرگم ساز مخالف زد میگه ما می خواییم بریم هستی فردا صبح باید بره مدرسه ! من که می دونم داره خالی می بنده و دوست داره پیش ما باشه هستی بهانس !!! داش وسطیمم گفت پس ما هم میریم منم فردا باید برم سر کار ، همه چیو خراب کرد داش بزرگم . تا دم در بدرقشون کردم داش بزرگم نرفته بیرون دزدگیر ماشینشو می زنه منم آلرژی دارم به دزدگیرش صداش مثه این آدمایِ سرما خورده می مونه .

باز هم همه رفتن و من موندم و مامان و بابا و داش کوچیکه ایی که باهاش حرف نمی زنم ! حالا که اینجوری شد منم به مامان کمک میکنم تا ظرفا رو بشوریمو بعد برم بخوابم منم فردا باید برم سر کار تازه فردا شنبه هم هست ، از بچگی از شنبه ها خوشم نمیومده نمی دونم چرا ولی حس خوبی به شنبه ها ندارم ! مامان یهو دستمو گرفتو گفت راضیم ازت پسرم امروز بعد سالها طعم واقعیه خوشحالی رو چشیدم خیلی خوب بود ، دستت درد نکنه . خواهش می کنم مامان کاری نکردم من دیگه میرم بخوابم . برو پسرم شبت بخیر .

حالا مگه خوابم میبره امشب چرا اینجوریم ؟!

دینگ . . . دینگ . . . دینگ . . . !  اَه تازه خوابم برده بود ساکت شو دیگه ، بعد یه ربع صدای مامان رو دارم می شنوم ، پسرم بلند شو باید بری سر کار دیرت میشه ها بابا و داداشت رفتن پاشو تنبل خان . مامان می گه دیگه باید بیدار شم ، باشه مامان بیدار شدم مامان داره ذکر شنبه ها رو می گه و خیلی خیلی خوشحال و خندونه ، مامان با من کار نداری من دارم میرم ؟ واسا ببینم باز ناخناتو نگرفتی که پسرم ، مامان یادم رفت خوب عصری از سر کار بیام می گیرم ، پسرم مواظب داداش کوچیکت باش اون بچه ی خوبیه اینو گفت و رفت تو در رو بست . کاش ساختمونمون حداقل آسانسور داشت هر روز که می خوام برم سر کار با این پله ها مشکل دارم خیلی زیاده لعنتی . امروز با ماشینم می خوام برم حال ندارم سوار اتوبوس بشم ، تازه دیر هم شده کسری می خورم . ساعت 2:27 ظهر . هی دلم شور میزنه تا حالا اینجوری نشده بودم گوشیم زنگ خورد صداش داره از تو کیفم میاد ، بابامه ! سلام بابا . سلام پسرم . صدایِ بابا لرز داره . صبح من زود باید می رفتم پسرم خانم موحد بهم الان زنگ زد همسایمون ، گفت بعد رفتن تو مامانت هی صدات می زده که غذاتو بده بهت ولی تو صداشو نشنیدی از پله ها که میاد پایین یهو فشارش میره بالا و از دماغش خونریزی میکنه ، حیاط پر از خون شده . . . من . . . من دنبال لباس سیاهم می گردم نمی دونی کجاست ؟؟؟!!!

از اون روز به بعد خونمون بویِ سردی می ده و کسی نیست که از من زودتر از خواب بلند شه و بابا سالهاست که دیگه صبح زودا نیست و آخرین باری که دیدمش با ته ریش و لباس مشکی بود . از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت غذام یادم نرفت چون از بیرون سفارش میدم و مامانی نبود که تا دیر وقت بیدار بمونه و صلوات بفرسته تا من از سر کار بیامو و غذامو داغ کنه و درکم کنه و بهم بگه خسته نباشی پسرم . . .

تقدیم به همه اونایی که دیگه مامان باباهاشون نیستن !

      

نظرات 6 + ارسال نظر
فردین یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 14:04 http://hamed.m405@yahoo.com

به شما تسلیت می گم غم اخرتان باشد من از نعمت پدر ومادر برخوردام ولی خودمونیم بعضی افراد قدر پدر و مادر را نمی فهمند

سلام دوست من .
این متنو برای دوستی نوشتم من پدرم همراهمون نیست !!
آره قدر نمیدونیم .

حاج خانوم یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:27 http://gharibe-tanha2007.blogfa.com/

سلام ...
خوندم که در جواب نظر فردین نوشتین این متنی برای دوستتان هست ؟!
به هر حال خیلی دردناک ... یهویی دوتا فرشته رو از دست بدی ....

بله دردناک تر از اون چیزی که فکرشو می کنید !!

atlantis یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:49

خدا لعنتت کنه پسر !

عاصی دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 00:00 http://acnevesht.blogsky.com

عاصی غمتان را خورد
عاصی امشب حالش یکجوری شد
برایوقتهایی ک بی دلیل مادرش را رنجانده
عاصی را از خواب غفلت بیدار کردی
همایون عزیز
تسلیت ک واژه ی حقیری ست برای تسلی غم ب این بزرگی
من از امشب برای آرامش روح مادر تو و عمو مجید دوستم عسل توامان دعا خواهم خواند
هرچند مادرها جایشان بهشت است
باور دارم،توام باور کن همایون جان
مادرها ک میمیرند نور میشوند
میروند مینشینند در خورشید
هر صبح با طلوع خورشید مادرت ناظر توست
و نور محبتش میتابد بر تو
خدا ب قلبت آرامش بدهد دوست من

مرسی عاصی این نوشته در مورد زندگی خودم نبود .
ولی حرفتو قبول دارم و باور خدا عموتو رحمت کنه .

absolution دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:43 http://absolution.blogsky.com

چیزهایی که تمام می شوند...
زمان که ادامه دارد...
تو هنوز خیره ای!!

ساعت مچیم هنوز خوابه و هر روز همان زمان رو نشونم میده و خیره گیم به شعله هایِ آتشیست که در سرمایِ وجودم گرمم می کند !!

یکی مثل همه شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 17:13

نوشته هاتو دوست داشتم
غم از دست دادن عزیز را بخوبی به تصویر کشیده بودی یه غم تو نوشته هات هست که میخوای با تکیه به خدای خودت تحملش را آسون تر بکنی نمیدونم چی هست کجای کار میلنگه همین قدر میدونم که سنگینه اینقدر سنگین که چهار ساله همه خانواده را از پا درآورده با این جوابهایی که در کامنتها بود حدس میزنم این فاجعه و غم مرگ پدره
نمیدونم من فقط یه خواننده بودم ولی یه جاهایی با تمام وجود درک کردم که چی نوشتی
طعم گس برای من طعمی آشناست

مرسی دوست من آره غم پدر .

فریادم ساکت است و نگاهم خسته و بارانی !!
مرا فریاد نزن آهسته بیا زیرا سالهاست که خوابیدم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد