تبرزن احساس بدی داشت جوری که به شیروانی رفت ولی دخترک سارایوویی را آنجا ندید و سریع به آشپزخانه رفت ، نانا هم نبود ، با حالتی ناخوش و گرفته سری به باغچه کنار خانه زد ؛ دید نانا دخترک را نشانده در هوای باز و موهای طلایی اش را شانه می زند . حالتی که نانا و استلا آنروز داشتند آنتوان هیچ روز دیگه ایی ندیده بود .
بدون اینکه صدایشان کند با دوست و هم صحبت قدیمی اش لویی پا به جنگل گذاشت . لحظه ایی که تبرزن می خواست بدون سرو صدا برود ، استلا روبه آنتوان کرد و با ترسی در چشمانش و لرزه ایی در صدایش به او گفت آن بلوط سیاه را نزن ، نانا با نگاهی خیره شده به موهای استلا همان جا بهتش زده بود و بعد از گفتن این موضوع استلا برگشت تا نانا باقی موهایش را شانه کند .
آنتوان خنده ایی کرد و نگاهش را از دخترک دزدید تا به مسیرش ادامه دهد .تو تمام طول مسیر حرف دخترک در ذهن آنتوان خاموش نمی شد و همش به این فکر می کرد که منظورش از نزدن آن بلوط چیست ؟!
تقریباً کار آن روز آنتوان به پایان رسیده بود که به سراغ آخرین درخت رفت ، همان بلوط سیاهی که دخترک صبح به آن اشاره کرد.
سلام و عیدتان مبارک. نوشتتون رو خوندم. قلم زیبا و روانی دارید.
سپاس
لطف شماست
دوست داشتنی بود...
سپاس
سلام همایون جان خوبى؟ شرمندم که اینقدر دیر اومدم حسابى از همه زندگیم افتادم از دست این دوستام
میگم اقا همایون داستانتون وحشتناک میشه؟ من یکى که خیلى ترسوام هر جاش ترسناک شد بگید نخونیم دیییی
حتما اطلاع می دم .
dobare salam
mitoni rahnamim koni vase sakhtane web lag
mamnam az neveshtan lezat mibaram
http://www.blogsky.com به این آدرس برید و ثبت نام کنید .
کلا دستش درد نکنه که حواسش به حرف دختر خانوم بود و درخت را نزد :)
با سلام...
از حضور گرم شما در سایت موزیک فا متشکریم.
خواهش می کنم .
سلام من لینکت کردم توهم منوباعنوان وبم بلینک.
پیش مابیا.
راستی نظریادت نرههههههههههههههه.
چقد جالبه یکی از اینده بگه...زیباس
البته بانو شهره شخصیت داستان انسانی پیشگو نیست در ادامه مشخص خواهد شد . ممنون