-
از پنجشنبه تا شنبه سه روز در خانه ما
شنبه 25 آذرماه سال 1391 13:00
ساعت 6:30 صبح . آلارم ساعتم زنگ میزنه . . . دینگ . . . دینگ . . . دینگ . . . رفته رو اعصابم خیلی وقته رو اعصابمه ، باید برم سر کار مثل همیشه . با هزار زور و زحمت بلاخره از جام بلند شدم خیلی خستم ، حوصله هم ندارم ولی باید برم وگرنه کسری حقوق می خورم . کتری مامان زودتر از من مثل همیشه بیدار شده و سوت میزنه ، بوی مامان...
-
ت ک ر ا ر
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 14:28
به نام خدا باز هوایم ابریست و گرفته و پنجره ها بسته اند ، حس پنهانم رو بازی میکند و دستم را خوانده ! باز گلویم درد میکند و سرفه های طولانیم شروع شده و سیگاری که لایِ انگشتانِ سردم خشک شده به فیلتر قرمزش می رسد و نگاهش را به جیب و پاکت بعدی دوخته . . . ! خانه تاریک است و سوزنم به آهنگ دماوند داریوش گیر کرده و لبم را به...
-
خدا لحظه ی بودن ما در خواب است . . .
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 15:08
به نام خدا سکوت سرتاسر پنجره ها را فرا گرفته و غم از کوچه پس کوچه ها عبور می کند . امید رو به تباهی رفته و دیدن احساس ندیدن می کند . کلام در بغض صدایم خفه شده و پندارم با پوچی محض مانوس شده . خداوندا ترتیبی ده تا افکار گره خورده ام به بن بست تباهی نخورد و مسیر با تو بودن را به بی راهه و کژی نفروشم . از زندگی شکوه دارم...
-
بوسیدن خدا
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:23
به نام خدا سلام بر امید . . . دوست دارم برایت بنویسم زیرا در این الآن به آرامش می رسم ، زیرا نامت آنقدر بزرگ هست که کوچکی بغض های نوشته های من در آن غرق شود . آری دستانم به سوی تو بالا می رود و تنهاییم با تو پر می شود . خداوندا خواب در چشمانم حلقه زده ، دوست دارم با لالایی تو به خواب بروم و در خواب باز تو را ببینم ....
-
حس پنهان
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 12:35
به نام خدا می توان خدا را ندید اما او را دید و باور داشت و برای لحظاتی با او حرف زد . می توان خدا را ندید اما او را نوشت ، می توان خدا را در نوشته های یک کودک دید که با تمام وجود می نوشت (( پدر دوستت دارم )) و می توان به هنگام گریه های تنهایی ، بارها و بارها خدا را دید . می توان خدا را در چهره ی فردی که دیوانه است درک...
-
نامه به خدا
یکشنبه 12 آذرماه سال 1391 16:16
به نام خدا خداوندا دستهایم خسته و بی کسند ، خاطرم پریشان و دل آزرده ام از غم و اندوه روزگار . خدایا آنقدر تنهایم که بهترین مونس من خلوت نام دارد و تنهایی لباس تنم شده است . خدایا دستهایم را به نشان التماس به سویت دراز می کنم تا با صدایی بلند ورسا به آسمان بگویم : من با تو می توانم و با عشقی آویخته به بغض سر بالا آورم...
-
غبار زندگی
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 14:48
به نام خدا گاهی اوقات وقتی می خواهی نمی شود که نمی شود و گاهی که نمی خواهی می شود . آری گاهی گله مندیم که چرا نشد که نشد و گاهی خوشحالیم ازاینکه شد . انسانها بر دو وجهند : افرادی که به خواست خود رسیدند و راه را تمام کردند و دیگری کسانی که به خواست خود نرسیدند و راه را تمام کردند . نمی دانم که آیا دنیا را بد ساخته اند...
-
روز امید
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 18:03
به نام نامی جهان ایزد منان سکوتم شکست . می خواهم با صدای بلند فریاد زنم و با نوایی راسخ به همگان بگویم که من می توانم تا وجود خود را به اثبات برسانم . برای بودن لحظات را صرف کردم تا راه را به سرانجام برسانم و امید تنها توشه راهم بود.خسته شدم ; تنها شدم ولی چون عاشق و خوش بین بودم کم نیاوردم . هر گاه در اینه می نگریستم...