یه مدت ذهنم آشفتس و پر از پوچی . . .
یه مدت دست و دلم به نوشتن نمیره و قلم گرفتن لای انگشتان بی روح و سردم ،
خشک و نا آشناست . . . !
خودم از این تکرار بی پایان خسته ام و امیدم به سمت دیوار ترک خورده ی زیر زمین خانه باغ خیز
بر داشته ! خیلی وقته چشمانم به نگاه خسته ات خیره نشده و به سراغم نیامده . . .
دیر زمانیست صدای جیرجیرک های نقره ایی به گوش چروک خورده ی خانم جان نرسیده و این سوال تکراری و همیشگی اوست ، باز امروز در خانه باغ ایاز آمده و صدای جیرجیرک ها در ایاز گمشده ؟!
آره خانم جان شما راست می گی ، هر روز صبح پنجره ی رو به درخت سیب را دراندشت باز می کنه و نگاهشو به درخت خشک خزونی سیب می دوزه تا شاید فرجی بشه و آوازه خواناشو ببینه ، من که می دونم منتظر چیه ! خیلی آرومه و همش سجادش پهنه ، خانم جان وقتش رسیده ؟ رسیده ، جیرجیرک ها دارن آواز می خونن گوش کن ، دیگه ایاز نمیاد ، شکوفه های سیبو ببین . . .
چقدر بعضی وقتها زندگی خاکستری می شه..
بیشتر وقتها . . .
متن پراحساس و قشنگ و خاطره انگیزیه!
.
واژه هاشو و پیام بهاری اش را دوست دارم
سپاس
ننوشتن های طولانی آدمو از پا در میاره..
سپاس از آمدنتان .