آنتوان که موضوع را یک مساله کوچک به حساب می آورد با غروری خواست به سراغ آن درخت رفت نیمه ی درخت را نزده بود که به طور کاملا اتفاقی درخت به سمت تبرزن خم شد در عرض چند ثانیه درخت به آن عظمت به زمین افتاد و از کنار آنتوان رد شد جوری که شاخ و برگهایش صورتش را خراشیدن ، حادثه ایی برای تبرزن جز خراش هایی سطحی اتفاق نیافتاد ولی لویی دوست و یار همیشگی اش را از دست داد ، سگی که بیش از همه آنتوان با او حرف می زد . آنتوان لویی را در آغوش گرفت و در کنار همان بلوط سیاه که دخترک سارایوویی هشدار داده بود دفنش کرد . آن شب با رسیدن آنتوان به خانه استلا در پشت شیشه اتاقش به آمدن آنتوان زل زده بود و با لحنی غمگین تکرار می کرد لویی مرد ، لویی مرد . . .
و آنتوان هم با چشمانی قرمز سرش را پایین انداخت و به داخل خانه رفت ، نانا هم که می دانست آنتوان حال خوشی ندارد چایی اش را آورد و بی صدا به اتاقش رفت تا بخوابد .
تشکر دوست عزیز حانه مرگ 5 رو خوندم خوب بود
سپاس .
salam
khob dari pish mirei
ama mesle dafehaye ghabl dosdaram montazer basham vase edame dastanet
montazeram nazar
movafagh bashi
سلام دوست عزیز.اولین باره اینجا اومدم
تقریبا مجنون با احترام دعوتت میکنه
[گل]
سلام
همایون خان دست مریزاد
کی کتابش رو چاپ میکنی؟؟
بدرووووود
اقا همایون قلمی دارى ها اییى ول
لطف شماست
سپاس
سلام ازاینکه زحمت کشیده بودید ممنون یه پستتون روخوندم خیلی زیبا بود اما بعلت کسالت نتونستم باقی رابخونم شمارولینک کردم تا سرفرصت خدمت برسم
تشکر می کنم بانو .
سلام ممنون از حضورتون در وبم شما لینک شدید
اگردیر به وبتون سر میزنم پای بی ادبی نگذارید مشغله کاریس
یا حق[بدرود]
خواهش می کنم ، سپاس از شما .
سلام ببخشید دیر اومدم اما همه ی پستاتون رو خوندم زیباست نمیدونم شاید قبلا توضیح دادید میخواستم بدونم داستان از خودتونه موفق باشید
سلام ممنون بابت توضیح داستانتون زیباس فقط ببخشید چرا از اسمهای ایرانی استفاده نمیکنید البته می بخشید من چون خیلی ایران وایرانی رودوست دارم این رو گفتم /منم تووب قبلیم داستان مینوشتم اما فعلا نه امیدوارم موفق باشید