خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

گذشت

گذشت بی هیچ بهانه ای ، گذشت بی هیچ دلخوشی ای ، گذشت و خطی کشید بر جانم ، و باز می رسد . . . !

نگاه خسته . . .

یه مدت ذهنم آشفتس و پر از پوچی . . . 

یه مدت دست و دلم به نوشتن نمیره و قلم گرفتن لای انگشتان بی روح و سردم ، 

خشک و نا آشناست . . . ! 

خودم از این تکرار بی پایان خسته ام و امیدم به سمت دیوار ترک خورده ی زیر زمین خانه باغ خیز 

بر داشته ! خیلی وقته چشمانم به نگاه خسته ات خیره نشده و به سراغم نیامده . . .

دیر زمانیست صدای جیرجیرک های نقره ایی به گوش چروک خورده ی خانم جان نرسیده و این سوال تکراری و همیشگی اوست ، باز امروز در خانه باغ ایاز آمده و صدای جیرجیرک ها در ایاز گمشده ؟!

آره خانم جان شما راست می گی ، هر روز صبح پنجره ی رو به درخت سیب را دراندشت باز می کنه و نگاهشو به درخت خشک خزونی سیب می دوزه تا شاید فرجی بشه و آوازه خواناشو ببینه ، من که می دونم منتظر چیه ! خیلی آرومه و همش سجادش پهنه ، خانم جان وقتش رسیده ؟ رسیده ، جیرجیرک ها دارن آواز می خونن گوش کن ، دیگه ایاز نمیاد ، شکوفه های سیبو ببین . . . 

سکوت

 فریادم ساکت است و نگاهم خسته و بارانی !! 

 مرا فریاد نزن آهسته بیا زیرا سالهاست که خوابیدم !


زرد - قرمز - باران

سلام به گرمی باران .

وقتی از پنجره به بیرون باران زده و ترک خورده می نگرم احساس بودن می کنم . وقتی باران می بارد گویی کسی از دور دست ها با صدایی آشنا بلند فریاد می زند که باش زیرا تو حس بودن  منی . . . ! آری باران می بارد و من از پشت پنجره به آن نگاه می کنم ولی چه سود که تو خوابی و نمی دانی که شب ها نخوابیدن چه عذابی دارد و نمی دانی که عاشقی چه حس غریبیست ! تمام بیرون خیس از آب شده است و تمام خیابان پر از پاکی شده است .  دوست دارم ساعات طولانی عمرم را در زیر باران در کوچه باغ های خشک خاطراتم روی برگ درختان چنار قدم بزنم و نوای خش خش برگان تنهای خزانی را با تمام حسم لمس کنم و بگویم دوستت دارم . 

ای کاش همپای قطره های باران به زمین نمی خوردیم و ای کاش به سوی سوراخ های آسفالت های کهنه سرازیر نمی شدیم و ای کاش فردا صبح که از خواب بیدار می شدیم باز روی علف های هرز باغچه ی تنهایی به سوی خاک شرابه نمی کردیم و ای کاش واژه ی کاش نبود که وقتی فردا چشمانم را گشودم به فکر قلب شکسته ی دیروزم ، روزم را شب نکنم . . . !

ولی چه سود فردا می آید با همان دغدغه ها ، فردا می آید بی باران ، فردا می آید بی پنجره ، فردا می آید با تکرار و فردا می آید مثل همیشه .

در روزگار ما باد حرف اول را می زند نه باران ، باد است که احساساتمان را می برد به سیاهی ، به پوچی ، به یک راه بی راه .

آری باد است که تکانمان می دهد ، باد است که خیسمان می کند نه باران !

و این است مشغله ی هر روزمان با زندگی . . . 

فردا را چه کنیم ، فردا در راه است هم شکل گذر دیروز .

27 مرداد

چهار سالی می شه که دیگه خنده های بلند خواهر کوچیکه تو خونه نپیچیده و چهار سالی میشه که مامان قرص اعصاب می خوره و شبها همش کابوس می بینه و تا صبح یه خواب راحت نداره . . . !

چهار سالی می شه که خانوادمون غمگین تر و پژمرده تر شده و چهار سالی می شه که من اشکامو قایم می کنم تا مامانو آبجی کوچیکه نبینن و غصه نخورن ( آخه بهش قول داده بودم ) آخه مثلاً تکیه گاهشون شدم نمی دونن که منم پایه هام خیلی شل شده و سریدم ، ولی جلوی اونا چیزی نشون نمی دم ولی مامان می دونه دارم رل بازی می کنم .

چهار سالی می شه که ریزش موهام شروع شده و تا دست می زنم حداقل 30 - 40 تا مو رو انگشتام می مونه . . . 

نگاه های مامان خیلی پیر شده و موهاش به زور رنگه که سفیداش معلوم نیست و اِلا همش سفید شده و دستو پاهاش هم خیلی درد می کنه ، بنده خدا هی دکتر عوض می کنه . مامان پیش همه جور دکتر میره از گوش پزشک و چشم پزشک و دندون پزشک گرفته تا دکتر ارتوپد و قلب و عروق و اعصاب ! سنی هم نداره بنده خدا ولی زود پیر شد و شکسته !

آبجی کوچیکه هم خیلی تنها شده و حساس از تو نگاهاش می تونم بفهمم چشاش با هام حرف میزنه آخه اونم اردیبهشتیه . . . 

احساس می کنم بهشون خیانت کردم ، احساس می کنم خیلی مدیونم بهشون . 

چشمام می سوزن از بس تو تنهایی و تاریکی اشک ریختن . . . 

آره پنجشنبه ها احساسم گرفته ست و خیلی دلم تنگ شده براش اونم چهار سالی میشه . . . !