خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 9


نانا به سرعت مانگو را زین کرد و مادمازل دورانت هم به او کمک کرد ، همچنان صدای دخترک به گوش می رسید ؛ 

تنهایش نگذار . . .

دم رفتن نانا چشمانش را به مادمازل دورانت دوخت و با او به لحنی مضطرب خداحافظی کرد ، دورتر و دورتر شد تا در هوای مه آلود جنگل ناپدید شد .

وقتی مادمازل دورانت از رفتن نانا مطمئن شد رویش را از جنگل برگرداند تا به خانه برود ولی ناگهان جیغی بلند کشید ، 

وقتی سرش را برگرداند دید استلا کنار او ایستاده ، مادمازل دورانت که از دیدن استلا شوکه شده بود با مهربانی و ملایمت از استلا خواست تا به خانه برود چون هوا بسیار سرد بود ، استلا با بغضی در گلویش به آغوش مادمازل دورانت پرید ، تا به حال استلا در آغوش هیچکس نرفته بود ولی آنروز معلوم نبود استلا چی شده بود که اینقدر به کسی نزدیک می شد .

مادمازل دورانت هم که استلا را دوست داشت ، آروم در گوشش گفت : (( من می دونم تو چی می گی ! ))

به محض شنیدن این حرف استلا سرش را آرام بالا آورد و به صورت مادمازل دورانت زل زد و با دیدن چشمان او بغضش را در گلویش خفه کرد .

باز مادمازل دورانت تکرار کرد بریم داخل استلا اینجا هوا سرده .

معلوم نشد تو اون لحظه استلا و مادمازل دورانت چه حرف هایی رو با نگاهشان به هم منتقل کردند .

شب آن روز فرا رسید و استلا طبق معمول همیشه در اتاقش پشت پنجره بود که مادمازل دورانت صدایش کرد تا برای شام به پایین برود .

خانه مرگ 8

دخترک چندین و چند بار آن تاریخ را با صدایی پر تنش و نگران زیر لب زمزمه می کرد ، به محض شنیدن سخنان دخترک ، آنتوان پاهایش سست شد و با حالتی نگران ، نگاهش را به نگاه نانا دوخت .

چند لحظه ایی با نگاه با نانا حرف زد تا سرانجام نانا آهی کشید و سرش را پایین انداخت و به اتاق استلا رفت .

نانا وحشت زده درِ اتاق استلا را کوبید تا در را باز کند ولی دخترک بی توجه به نانا مدام تاریخ را تکرار می کرد ، 27 مارس . . .

27 مارس تنهاش نذار . . . تنهاش نذار . . .   .

مادمازل دورانت هم یکی یکی پله ها را به سمت شیروانی بالا می آمد تا به باز کردن در به نانا کمک کند . چندین و چند بار نانا و خانم دورانت به در ضربه زدند تا بالاخره در را باز کردند ، به محض وارد شدن به اتاق استلا ، او را کنار تخت مشکی رنگ کهنه اش دیدند که داشت با موهای طلایی اش بازی می کرد و به پنجره ی رو به رویش زل زده بود . استلا با دیدن مادمازل دورانت اشاره به تقویم روی دیوارش کرد و تاریخ 27 مارس که 2 روز دیگه می شد رو کرد و باز بلند فریاد زد تنهایش نذار . . .    .

نانا شتاب زده به پایین دوید تا مانع رفتن آنتوان شود ولی دیر رسیده بود ، آنتوان به همراه دکتر به شهر رفته بودند ، هر چه او را صدا زد در جوابش پاسخی نمی آمد جزء صدای هوهوی باد که در خانه سرگردان بود . نانا فوراً به اصطبل رفت تا مانگو اسب مورد علاقه ی آنتوان را برای رفتن به شهر آماده کند تا خودش را به او برساند تا آنتوان تنها نباشد ، زیرا یکبار حرف دخترک را جدی نگرفتند و عواقب بدی برای آنها به بار آمد . 

گذشته

تن پوش خاطراتم را تکه تکه کردم تا به دریچه ی اعماق دلت رخنه کنم . نگاهت را به دلم وصله زدم تا هیچ گاه دیدگانم را پشت پنجره ایی به غیر آلوده نکنم .

گرمای وجودت در دستان پینه بسته ات خاموش شد و عشق درونت سنگواره ایی شد از ماندن . . . 

هر روزی که گذشت تکرار نبودنت روحمان را خراشید و دلمان را آزرد ، تا کی رفتن و بغض . . . ؟

قلبی بی قرار و احساسی که ترک خورد در وجودم ریشه کرد و هوای سردی که وجودم را یخ زد در من جاری شد .

خانه مرگ 7

دو هفته از سخترین روزهای زندگی خانواده کوبیاشویلی می گذشت ولی هیچ بهبودی در رفتار و اعمال آنتوان پدید نیامده بود و تلاش های فراوان نانا هم هیچ اثری نداشت و آنتوان روز به روز فرسوده تر می شد .

صبح روز چهاردهم دکتر برای معاینه آنتوان به خانه ی آنها آمد ولی با دیدن وضع او نگرانیش شدت گرفت . بعد از معاینه ی آنتوان ، دکتر از نانا خواست تا به بیرون خانه بروند تا مساله مهمی را با او در میان بگذارد . دکتر که می دانست حال تبرزن روز به روز بدتر خواهد شد به نانا پیشنهاد کرد برای بدست آوردن سلامتیش او را به کلینیک شهر منتقل کند تا در آنجا بستری شود .

نانا که ته دلش راضی به این کار نبود با اصرار دکتر رو به رو شد و ناچار تن به این خواسته داد ، نانا تحمل دوری آنتوان را هیچ وقت نداشته چون عاشقانه او را می پرستد .

فردای آن روز  نانا از تنها دوست صمیمی اش مادمازل دورانت خواهش کرد تا چند روزی پیش استلا بماند تا او با آنتوان به شهر برود . مادمازل دورانت تنها شخصی بود که در روستا ، استلا را دوست داشت و تمام حرفهای مردم روستا راجع به استلا را خرافاتی بیش نمی دانست ، درخواست نانا را قبول کرد و به خانه ی آنها آمد . خانم دورانت آن طرف رودخانه مقدس در خانه ای مجلل سکونت داشت و هیچ گاه ازدواج نکرده بود . هنگام رفتن دوباره سرفه های شدید آنتوان شروع شد .

 این بار صدای دخترک مو طلایی از شیروانی می آمد ، 27 مارس ، 27 مارس . . .    .   

خانه مرگ 6

فردای آن روز آنتوان پایش را از خانه بیرون نگذاشت و خانه بوی خفگی می داد ، دخترک موطلایی تمام شب را بیدار بود و هنگام طلوع خورشید از فرط خستگی خوابش برد .

نانا که هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد آن روز حوصله ی نگاه های سرد آنتوان را نداشت و از اتاقش بیرون نیامد .

تبرزن نمی خواست باور کند که دوست خودش را از دست داده در حالی که می توانست با جدی گرفتن هشدار استلا مثل همیشه صبح با لویی به جنگل برود .

یک هفته از ماجرای مرگ لویی می گذشت ولی همچنان آنتوان پایش را به جنگل نمی گذاشت و هر روز صبح مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد تا اینکه نانا نگران حال او شد و از دکتر روستا خواست تا او را معالجه کند ، دکتر به محض دیدن وضع آنتوان قرص های آرام بخشی برای بهبود حالش تجویز کرد و از نانا خواست مرتب داروهایش را به خوردش دهد  و بعد از دو هفته گزارش حال تبرزن را به او بدهد . آنتوان در طول این مدت که لویی را از دست داد تمام موهای سرش سفید شد و افسردگی شدید گرفت به دلیل اینکه بیشتر خودش را مقصر این حادثه می دانست ، نانا هم که عاشقانه او را دوست داشت لحظه به لحظه در کنارش بود و برای بهبود حالش تمام تلاشش را می کرد .