خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

عرصه ی قحطی زده . . .

همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست

نپسندید که در لحظه شماری باشم

همه ی درد من این است که می پندارم 

دگر ای دوست من ، دوست نداری باشم

مرگ هم عرصه ی بایسته ایی از زندگی است

کاش شایسته ی این خاکسپاری باشم . . . 

(( دکلمه استاد پرویز پرستویی ))

غربت شلوغ

گاه گاهی لبخندی بزن به این دنیا نه برای او بلکه برای خودت ، برای تمامی ستاره هایی که دورت جمع کرده ایی و برای تمامی نگاه های سرد . . . 

ه.ق

بازگشتی به طعم پاییز

بوی رسیدن می‌دهد پاییز. تمام رسیدن‌ها این عطر عجیب را دارند. وقتی بویش به صورتت می‌خورد انگار در سینه‌ات هزار پرستو با هم بال می‌زنند. روی پایت بند نمی‌شوی. باید از خانه بیرون بزنی تا پرستوهایت فرصت پر گرفتن داشته باشند. باید کوچه پس کوچه‌ها را به شوق‌اش بدوی تا پرستوهایت آرام بگیرند.

بوی سیب می‌دهد پاییز. و سیب یعنی بهشت. نه برای اتفاقی که از آن رانده شدیم، بلکه برای خاطر مقصدی که روزی به آن می‌رسیم. سیب تعبیری ساده و صمیمی از بهشت است. و وقتی پاییز بوی سیب می‌دهد، یعنی بوی بهشت می‌دهد. بوی انتظاری که به‌سر می‌آید و اتفاقی که چشم‌هایمان را هم می‌خنداند.

بوی خدا می‌دهد پاییز. برگ‌های نارنجی و خیابان‌های خیسش، تاب‌های خالی پارک‌هایش، چمن‌های به خواب رفته‌اش، چای دم کشیده‌ی غروب‌های آبانش، همه، نقاشی‌های خدا هستند.

انگار پای تمام روزهای پاییزی‌مان را امضا کرده و نوشته:

همان که هر لحظه با توست...

همین است که پاییز سراسر بوی خدا می‌دهد.

خانه مرگ 10

سر میز شام استلا به حرف در آمد و با مادمازل دورانت اخت گرفته بود . مادمازل دورانت داستان زندگی دخترک مو طلایی را می دونست و سعی می کرد رفتار مردم روستا را با او سرزنش کنه ولی هر بار که رفتار مردم روستا را سرزنش می کرد در جوابش سکوت می شنوید .

بعد از مدت ها استلا شام می خورد و بعد از تمام کردن غذایش از مادمازل دورانت تشکر کرد و به آرامی میز شام را ترک کرد ، هنگام بالا رفتن از پله ها سرش را برگرداند و به مادمازل دورانت رو کرد و از او پرسید : (( تو چی رو می دونی )) ؟

پیر زن خنده ایی کرد و چندین بار سرش را تکان داد و به دخترک گفت : استلا از موقع خوابت گذشته فردا می بینمت .

ولی استلا همچنان روی پله ها خشکش زده بود و قصد بالا رفتن را نداشت ولی مادمازل دورانت به این موضوع اهمیتی نداد و به جمع کردن میز شام مشغول شد ،

 باز استلا سوالش را تکرار کرد (( تو چی رو می دونی )) ؟

مادمازل دورانت ظرف ها را رها کرد و به سمت استلا رفت تا او را به اتاقش ببرد ، همچنان که از پله ها بالا می رفتند مادمازل دورانت نفس نفس می زد و تاریخ را از استلا پرسید :

امروز چندم بود ؟

استلا به سرعت پاسخ داد امروز 25 مارس .

مادمازل دورانت لبخندی زد و گفت فقط تا فردا وقت داریم . . . 

بهاری بدون بودن

یک سال گذشت با تمام  وجود !

خیلی از دلا شکسته شد  ، خیلی از نگاهها بسته شد ، خیلی ها از جاده های خلوت تنهایی گذر کردند ، خیلی از خانه ها کم نور بود و خیلی از دلواپسی هایمان ماند برای فردا . . . 

فردای که آغوشش را برای امروزم باز کرد تا با تمام وجود بگذرد بدون تو که بودنت بهاری می کرد لحظه های شکوفه های بهاری درونم را . . .    بوی نم باران بهاری ام خانه ام را پر کرد .

دلم را دوختم به ابر بالای سرم ، نمیدانم تا کجا می کشدم ولی هر جا که باشد آنجا بهار توست . . . 

بهار بی وزنی و بهار جاودانم . . . 


سالهاست به نبودنت در کنار سفره هفت سین حاج خانم عادت کردیم . . . 

سالهاست به عیدی ندادن هایت عادت کردیم . . . 

و سالهاست که رفتی !



                       پیشاپیش سال جدید همایون باد



آرزویم این است برای همه (( هرچه می خواهید از او آنی به شما برسد ))