نانا به سرعت مانگو را زین کرد و مادمازل دورانت هم به او کمک کرد ، همچنان صدای دخترک به گوش می رسید ؛
تنهایش نگذار . . .
دم رفتن نانا چشمانش را به مادمازل دورانت دوخت و با او به لحنی مضطرب خداحافظی کرد ، دورتر و دورتر شد تا در هوای مه آلود جنگل ناپدید شد .
وقتی مادمازل دورانت از رفتن نانا مطمئن شد رویش را از جنگل برگرداند تا به خانه برود ولی ناگهان جیغی بلند کشید ،
وقتی سرش را برگرداند دید استلا کنار او ایستاده ، مادمازل دورانت که از دیدن استلا شوکه شده بود با مهربانی و ملایمت از استلا خواست تا به خانه برود چون هوا بسیار سرد بود ، استلا با بغضی در گلویش به آغوش مادمازل دورانت پرید ، تا به حال استلا در آغوش هیچکس نرفته بود ولی آنروز معلوم نبود استلا چی شده بود که اینقدر به کسی نزدیک می شد .
مادمازل دورانت هم که استلا را دوست داشت ، آروم در گوشش گفت : (( من می دونم تو چی می گی ! ))
به محض شنیدن این حرف استلا سرش را آرام بالا آورد و به صورت مادمازل دورانت زل زد و با دیدن چشمان او بغضش را در گلویش خفه کرد .
باز مادمازل دورانت تکرار کرد بریم داخل استلا اینجا هوا سرده .
معلوم نشد تو اون لحظه استلا و مادمازل دورانت چه حرف هایی رو با نگاهشان به هم منتقل کردند .
شب آن روز فرا رسید و استلا طبق معمول همیشه در اتاقش پشت پنجره بود که مادمازل دورانت صدایش کرد تا برای شام به پایین برود .
ممنونم از حضورتون
سلام دوست عزیز
وبلاگ و نوشته ها و داستان زیبایی دارید
حتما سر فرصت میام و داستانتونو از قسمت اولش می خونم .
ممنون که به کلبه ما سر زدید
سلام
لطف دارید
سلام آقا همایون نوشته هاتون رو دوست دارم ممنون خبرم کردید...موفق باشید
سلام مرسی از شما .
سلام روز خوش
ببخشید چرا انقد دیر آپ میکنید ؟
هر چیزی دل و دماغ می خواهد .
در ضمن داستان خانه مرگ لحظه ایست و داستانی در حال نوشتن است قسمت 10 رو نوشتم ولی 11 هنوز در ذهنم چیزی نیامده تا دنباله داستان رو بنویسم .
مرسی از آمدنتان .
این تیکه رو خیلی دوست داشتم تا به حال استلا در آغوش هیچکس نرفته بود...چقد دلم براش سوخت