فردای آن روز آنتوان پایش را از خانه بیرون نگذاشت و خانه بوی خفگی می داد ، دخترک موطلایی تمام شب را بیدار بود و هنگام طلوع خورشید از فرط خستگی خوابش برد .
نانا که هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد آن روز حوصله ی نگاه های سرد آنتوان را نداشت و از اتاقش بیرون نیامد .
تبرزن نمی خواست باور کند که دوست خودش را از دست داده در حالی که می توانست با جدی گرفتن هشدار استلا مثل همیشه صبح با لویی به جنگل برود .
یک هفته از ماجرای مرگ لویی می گذشت ولی همچنان آنتوان پایش را به جنگل نمی گذاشت و هر روز صبح مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد تا اینکه نانا نگران حال او شد و از دکتر روستا خواست تا او را معالجه کند ، دکتر به محض دیدن وضع آنتوان قرص های آرام بخشی برای بهبود حالش تجویز کرد و از نانا خواست مرتب داروهایش را به خوردش دهد و بعد از دو هفته گزارش حال تبرزن را به او بدهد . آنتوان در طول این مدت که لویی را از دست داد تمام موهای سرش سفید شد و افسردگی شدید گرفت به دلیل اینکه بیشتر خودش را مقصر این حادثه می دانست ، نانا هم که عاشقانه او را دوست داشت لحظه به لحظه در کنارش بود و برای بهبود حالش تمام تلاشش را می کرد .
سلام ممنون از حضورتون
م میدونم هنوز بعداز هفت سال منتظر برگشتش هستم
آنتوان رو درک میکنم چون منم خودمو یه جوزایی مقصر مرگ مادر
خیلی سخته ببخشید....
موفق باشید
سپاس ، مرگ خواست خداست
سلام
دوست عزیز ، ممنون از مطلبتون
اگه دنبال یه سایت به روز و متنوع می گردین که از وب گردی لذت ببرین بهتون پیشنهاد می کنم حتما به دبدبه سر بزنین. جدیدترین و جالب ترین مطالب دنیای وب رو می تونین توی سایت دبدبه بخونین.
ممنون که واسه خوندن این کامنت وقت گذاشتین.
منتظر شما هستیم
سلام دوست عزیز. با احترام دعوتید به کار جدیدم. منتظر نظرتون هستم
چه خوبه که تو لحظه هاى سخت ادم یک نفر رو داشته باشه تنهاییی رد شدن از مشکلات سخت ترین کار دنیاست
تنها ؟! خدا همیشه با ماس . . .
سلام زیبا بود
کاش اونایی که کنارمون بودن هیچ وقت تنهامون نمیزاشتن/ببخشید دیر میام اما داستانتون رو دنبال میکنم
موفق باشید
مثل بار اول که خوندم باز لذت بردم
لطف دارید