خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه
خوشا دیدار ما در خاک . . .

خوشا دیدار ما در خاک . . .

دست نوشته های روزانه

خانه مرگ 5

آنتوان که موضوع را یک مساله کوچک به حساب می آورد با غروری خواست به سراغ آن درخت رفت نیمه ی درخت را نزده بود که به طور کاملا اتفاقی درخت به سمت تبرزن خم شد در عرض چند ثانیه درخت به آن عظمت به زمین افتاد و از کنار آنتوان رد شد جوری که شاخ و برگهایش صورتش را خراشیدن ، حادثه ایی برای تبرزن جز خراش هایی سطحی اتفاق نیافتاد ولی لویی دوست و یار همیشگی اش را از دست داد ، سگی که بیش از همه آنتوان با او حرف می زد . آنتوان لویی را در آغوش گرفت و در کنار همان بلوط سیاه که دخترک سارایوویی هشدار داده بود دفنش کرد . آن شب با رسیدن آنتوان به خانه استلا در پشت شیشه اتاقش به آمدن آنتوان زل زده بود و با لحنی غمگین تکرار می کرد لویی مرد ، لویی مرد . . . 

و آنتوان هم با چشمانی قرمز سرش را پایین انداخت و به داخل خانه رفت ، نانا هم که می دانست آنتوان حال خوشی ندارد چایی اش را آورد و بی صدا به اتاقش رفت تا بخوابد .

خانه مرگ 4

تبرزن احساس بدی داشت جوری که به شیروانی رفت ولی دخترک سارایوویی را آنجا ندید و سریع به آشپزخانه رفت ، نانا هم نبود ، با حالتی ناخوش و گرفته سری به باغچه کنار خانه زد ؛ دید نانا دخترک را نشانده در هوای باز و موهای طلایی اش را شانه می زند . حالتی که نانا و استلا آنروز داشتند آنتوان هیچ روز دیگه ایی ندیده بود .

بدون اینکه صدایشان کند با دوست و هم صحبت قدیمی اش لویی پا به جنگل گذاشت . لحظه ایی که تبرزن می خواست بدون سرو صدا برود ، استلا روبه آنتوان کرد و با ترسی در چشمانش و لرزه ایی در صدایش به او گفت آن بلوط سیاه را نزن ، نانا با نگاهی خیره شده به موهای استلا همان جا بهتش زده بود و بعد از گفتن این موضوع استلا برگشت تا نانا باقی موهایش را شانه کند .

آنتوان خنده ایی کرد و نگاهش را از دخترک دزدید تا به مسیرش ادامه دهد .تو تمام طول مسیر حرف دخترک در ذهن آنتوان خاموش نمی شد و همش به این فکر می کرد که منظورش از نزدن آن بلوط چیست ؟!

تقریباً کار آن روز آنتوان به پایان رسیده بود که به سراغ آخرین درخت رفت ، همان بلوط سیاهی که دخترک صبح به آن اشاره کرد.