تن پوش خاطراتم را تکه تکه کردم تا به دریچه ی اعماق دلت رخنه کنم . نگاهت را به دلم وصله زدم تا هیچ گاه دیدگانم را پشت پنجره ایی به غیر آلوده نکنم .
گرمای وجودت در دستان پینه بسته ات خاموش شد و عشق درونت سنگواره ایی شد از ماندن . . .
هر روزی که گذشت تکرار نبودنت روحمان را خراشید و دلمان را آزرد ، تا کی رفتن و بغض . . . ؟
قلبی بی قرار و احساسی که ترک خورد در وجودم ریشه کرد و هوای سردی که وجودم را یخ زد در من جاری شد .